هفت روز هفته

روز اول. روز ملي استراليا يک خبر خوب برای اهل محيط زيست‌ آورد. خبر خوب عبارت بود از اين که لقب دانشمند سال به "تيم فلانری" که پروفسور در رشته‌ی محيط زيست است تعلق گرفت. سال گذشته هم همين عنوان به پروفسور ايان فريزر اسکاتلندی الاصل تعلق گرفته بود (که درباره‌ی مصاحبه‌ام با او و روميزی قلمکار اتاقش نوشته بودم). باز هم سال قبل‌ترش هم عنوان دانشمند سال به يک خانم دکتر متخصص سوختگي تعلق گرفته بود که مادر شش تا بچه هم هست (او را هم ملاقات کردم و درباره‌اش نوشته بودم). خلاصه اين که عنوان دانشمند سال نشان مي‌دهد که علم در يک کشور چقدر مايه‌ی مباهات است و همين عنوان بدون اين که چيز بيشتری گفته بشود تأثير معنوی‌اش بر مردم عادی جامعه چقدر عميق است. درست مثل قدم برداشتن است که بلاخره يک مسيری را نشان مي دهند که آدم‌ها با اطمينان از اين که يک آدمي پيش از آن‌ها همان مسير را رفته راهشان را ادامه مي‌دهند. نکته‌ی مهم‌ترش، به نظر من، اين است که اين آدم‌ها در دسترس‌اند و با وجود اهميت کارشان اما اگر بخواهيد ببينيدشان مي‌شود ازشان وقت گرفت و رفت ديدن‌شان. انصافأ خودم اين را تجربه کردم که برای ايان فريزر ايميل زدم که مي‌خواهم بيايم ديدنت و خودش جوابم را داد. ديدار با آدمي که واکسن سرطان گردن رحم را ساخته مي‌توانست خيلي دنگ و فنگ بيشتری داشته باشد، که نداشت. حالا آن طرف داستان را هم بشنويد. يک وقتي دعوتم کردند برای اين که مسئوليت روابط عمومي يکي از مناطق شهرداری تهران را بپذيرم. همين آقای جمالي بحری که رئيس روابط عمومي شهرداری تهران بود هم کلي لطف کرد که بيا و اين‌ها. خلاصه يک حکم دادند که کار تو از امروز شروع شد. من هم پيش خودم گفتم برنامه‌ی کاری‌ام را ببرم پيش شهردار منطقه که حکم داده بود اما نديده بودمش. وقت گرفتم از يک آقايي که گفتند مسئول همين کار است. هفته‌ی بعد وقت داد. هفته‌ب بعد رفتم دفتر همان آقا. يک 10 دقيقه‌ای منتظر شدم و بعد گفت بفرماييد داخل. من هم رفتم ديدم يک آدم تر و تميزی نشسته و احوالپرسي کرديم و اين‌ها. من هم برای صرفه جويي در وقت زود رفتم سر اصل حرف که برنامه‌ام چيست. خوب که توضيح دادم همان آقا گفت خيلي برنامه‌ی خوبي داريد و حتمأ به آقای شهردار هم بگوييد. گفتم مگر شما شهردار نيستيد؟ گفت نه من مسئول دفترشان هستم. گفتم پس آن آقای اولي چکاره هستند؟ گفت او مسئول دفتر من هستند. گفتم منبعد من بخواهم آقای شهردار را ببينم بعد از يک هفته بايد همين مراسم را طي کنم؟ گفت بله. گفتم قلم و کاغذ خدمتتان هست؟ گفت بفرما. من هم استعفايم را نوشتم و دادم دستش گفتم بدهيد خدمت آقای شهردار. فردايش خودش شهردار زنگ زد خانه‌مان که آقا چرا ناراحت شدی؟ گفتم خيلي هم خوشحال شدم که برايم معلوم شد چرا کار‌های مردم که به شهرداری مي‌رسد انگار مي‌افتد به چاه ويل. حالا فکر کنيد دانشمندمان هم در اين گرفتاری‌ها مشابه دارد زندگي مي‌کند. خلاصه که به نظرم حالا حالاها در ايران دانشمند سال هيچ جوری نمي‌چسبد به هيچ کجای‌مان. البته به هيچ کجای هيچ کجا که نه!

روز دوم. دولت ايران به بازرسان آژانس بين‌المللي انرژی اتمي اجازه ورود نداد، آن هم حالا که آش را ريخته‌اند توی کاسه و منتظر پیاز داغش هستند. با اين وضعيت خيلي بايد خوشحال باشيم که بازرسان اصلأ راه پيدا نکردند به داخل، لابد اگر مي‌آمدند داخل مي‌گرفتند مي‌زدندشان. حالا همه‌ی اهل سياست که دارند تحليل مي‌کنند و شما هم مي‌خوانيد، اين را هم از يک روزنامه نگار علمي بخوانيد. گفته‌اند که اين بازرسان از کشورهايي هستند که مثلأ با ايران مشکل دارند.خوب همين مشکل دارها همين الان استاد راهنماهای دانشجوهايي هستند که خود دولت ايران مي‌فرستدشان برای تحصيل به خارج کشور. در واقع دولت ايران دارد وضع دانشجوهای بورسيه‌ی خودش را هم خراب مي‌کند. اين بازرسان آژانس بر خلاف رؤسای‌شان مثل البرادعي که حقوقدان است کاملأ آدم‌های علمي هستند. در واقع برای کارهايي مثل نمونه برداری و آزمايش که برنمي‌دارند دکتر ادبيات انگليسي بفرستند ايران. همين راه ندادن آدم‌های متخصص که اتفاقأ دانشگاهي هم هستند و برای انجام چنين مأموريت‌هايي بهشان پول مي‌دهند باعث مي‌شود اين‌ها هم به دانشجوهای ايراني که بورس دولتي دارند بدبين بشوند. بدبين شدن همانا و مشکلات بعدی همان. يعنی فردای روز همين دانشجوهای تحصليکرده‌ای که برمي‌گردند ايران از ارتباط مستمر با استادهای‌شان محروم مي‌شوند. باورتان نمي‌شود برويد از متخصصاني که در ايران هستند بپرسيد که چند نفرشان را بعد از تمام شدن تحصيلات‌شان در خارج آن‌ها را به مراکزی که در آنجا تحصيل کرده‌اند راه نمي‌دهند. متخصصان خارجي مي‌ترسند که نکند دانشجوی سابقشان حالا کاره‌ای شده باشد و يک کلمه که با او حرف بزنند يا تبادل علمي داشته باشند فردای روز برای خودشان هم گرفتاری درست بشود. نمونه‌اش را مي‌خواهيد برويد در آرشيو روزنامه‌ی نشاط ببينيد با سه چهار تا از متخصان ايراني مصاحبه کرده‌ بودم که همان وقت چاپ شده بود. اين دولت ايران اصلأ ديپلماسي و اين‌ها را بوسيده گذاشته کنار و مي‌خواهد با هل و زور همه‌ی کارهايش را پيش ببرد، آنطرفش را هم نمي‌بيند که دارد به خودش ضرر مي‌زند. لابد برای رضايت دولت ايران بايد متخصصان انرژی اتمي را از سريلانکا بياورند. حالا شايد هم منتظرند بلاخره آژانس انرژی اتمي با عبدالقدير خان پاکستاني به توافق برسد و او را بفرستند، بلاخره دستگاه‌های خودش را که مي‌شناسد. "فهمت بره بالا"، ياد اِکي بنايي افتادم.

روز سوم. موشه کاتساو، رئيس جمهور اسرائيل، هم به دردسر افتاد. اما اين برملا شدن مشکلات اخلاقي که اتفاقأ برای مردم هميشه جذاب‌تر و مهم تر از اتفاقات سياسي‌ست زماني دارد رخ مي‌دهد که آدم را به شک مي‌اندازد. مي‌دانيد چرا؟ چون اهود اولمرت که خودش به خاطر ناکامي در جنگ با حزب‌الله به تله افتاده از جنبه‌ی سياسي مخالف کاتساو است و اوست که از رئيس جمهور خواسته که استعفاء بدهد. حتي ارتش اسرائيل هم که با استعفاء دادن فرمانده ارشدش دارد تقاص پس مي‌دهد با استعفای کاتساو مقدار زيادی از بار ناکامي‌اش سبک‌تر مي‌شود. بگذاريد يک نمونه‌اش را بگويم که دستگيرتان بشود. اگر چشم‌تان به اسم کلينتون بيفتند ياد چه چيزی مي‌افتيد؟ اگر چشم‌تان به اسم حجت السلام حسيني اخلاق در خانواده بيفتند چطور؟ در ذهن مردم، همه‌مان، اين‌ها خيلي بيشتر اهميت دارند و همين است که در همه‌ی عالم از اين حربه برای پوشاندن ناکامي‌های سياسي استفاده مي‌کنند. همين داستان شهردارهای تهران در دوره‌ی کرباسچي که يادتان هست؟ اين که چه کسي با چه کسي رابطه دارد و اصولأ همين حرف زدن درباره‌اش خوراک رسانه‌هاست و تا دری به تخته مي‌خورد اهل سياست يک سوژه‌اش را مي‌دهند به رسانه‌ها و مردم سرشان گرم مي‌شود و فشار از روی اهل سياست برداشته مي‌شود. اتفاقأ من يکي که فکر نمي‌کنم موشه کاتساو اين کارها را نکرده بلکه فکر مي‌کنم اگر بگردند که به يک نفر که از اين کارها نکرده مدال بدهند بايد جلوی زايشگاه صف ببندند که آدم صفر کيلومتر تحويل بگيرند و تا آکبند است مدال را بيندازند گردنش. آن ناکامي در مقابله به حزب‌الله آنقدر برای يکي از قوی‌ترين ارتش‌های جهان و طبيعتأ دولت مافوقش گران تمام شده که ناچارأ بايد يک آدم با مقام و منصب درست و حسابي را دراز کنند که بيارزد و الا چطور مي‌شود به مردم نشان داد که اگر ارتش نتوانسته حزب‌الله را نابود کند مشکل در پايين تنه‌ است که گاهي يک نفر قسمت پشت پايين تنه‌اش آسيب ديده و از جايش تکان نمي‌خورد و مثلأ کار مي‌دهد دست ديگران و گاهي يک نفر ديگر قسمت جلوی پايين تنه‌اش مشکل دارد و باز کار مي‌دهد دست مردم. خلاصه اين که موشه کاتساو هم يک آدميزادی‌ست مثل باقي آدم‌های ديگر که حالا تا مدت‌ها به مقتضای سياست، خبرهای پايين تنه‌ای‌اش بر مغز و آن بالاهايش مي‌چربد. يعني مي‌فرماييد پسر و دخترهای خيلي مذهبي همديگر را در خواب پيدا مي‌کنند و بعد هم بچه‌شان را با هليکوپتر برای‌شان مي‌آورند؟

روز چهارم. خبر دختر کامبوجي را که خوانديد که بعد از 18 سال در جنگل پيدايش کرد‌ه‌اند؟ آدم تا اسم جنگل را مي‌شنود و اين که مجبور بشود يک شب را در جنگل بگذراند از حال مي‌رود اما همينقدر که يک دختربچه توانسته در جنگل زنده بماند يعني جنگل هم جای زندگي‌ست. اما اين خبرهای عجيب و غريب در آسيای جنوبشرقي با فاصله‌ی زماني مرتب منتشر مي‌شوند و اتفاقأ خيلي هم ازشان سوء استفاده مي‌شود، گاهي هم که مي‌گويند اصلأ ساختگي هستند. يک نمونه‌اش در دوران اقتدار فرديناند مارکوس در فيليپين رخ داده بود که گفتند يک قبيله را پيدا کرده‌اند. در آن دوران کلي برای همين موضوع تبليغ کردند و اجازه نمي‌دادند بازديد کننده‌ها از يک فاصله‌‌ای به قبيله نزديک‌تر بشوند. اتفاقأ سال گذشته يک مقاله‌ای خواندم که يک محقق آلماني با موشکافي زياد بعضي تناقض‌های مربوط به بدوی بودن قبيله‌ی ادعايي فيليپين را تشريح مي‌کرد. اگر اهل رديابي اين خبرها هستند حتمأ منابع علمي‌اش را ببينيد تا اصلأ متوجه بشويد برای تشخيص اين موارد بايد به چه چيزهايي بيشتر اهميت بدهيد. مثلأ اين دختر کامبوجي اگر جنگل نشيني کرده باشد بايد غذای خام چه گياهي و چه حيواني خورده باشد، يعني دستگاه گوارشي‌اش خيلي متفاوت عمل مي‌کند. بعيد است که يک دختربچه‌ای که نه زور دارد و نه تجربه بتواند آتش برای پختن غذا درست کند. هضم غذای پخته و خام با هم فرق دارد. همين يک قلم را بگيريد و برويد تا موی سر و ناخن که معمولأ از زور کوتاه نشدن بايد غير طبيعي باشند. مثلأ ناخن‌ها بايد شکسته باشند. خلاصه که در نقل خبر هم يک کمي دقت کنيد چون مايه‌ی دعوا و مرافعه مي‌شود، خوب مردم سوال مي‌کنند ديگر. حالا خوب است که يک همکار روزنامه‌نگار خودمان را نفرستاده بودند برای تهيه‌ی گزارش از اين دختر کامبوجي. يادتان هست که خبرنگار محترم ما وقتي آن روستای دور افتاده‌ی کرمان را پيدا کرده بودند از روی شناخت دقيقي که از کارشان داشتند يک روزنامه از هماني که برايش کار مي‌کند را داده بود دست يکي از اهالي و عکاس حضور هم عکس آن بنده خدا را که روزنامه را وراونه دستش گرفته بود برداشت و دبير سرويس هم گزارش و عکس و مزه پراني خبرنگار را جا داده بود توی صفحه و سردبير هم دستور چاپش را داده بود، که همگي با هم خسته نباشند! حالا نکته‌ی جالب اين است که درباره ی رکن چهارم دموکراسي هوار هم مي‌زنيم. حالا دو روز نشده ماشين خريديم هي دنده عوض مي‌کني که چي؟ دنده‌ چهار را گذاشتيم برای وقتي که بزرگ شدی.

روز پنجم. نمايندگان مجلس ايران با اين طرحي که داده‌اند برای همزماني انتخابات مجلس و رياست جمهوری کم مانده عيد نوروز را هم بکشند عقب‌تر که روزش عيد باشد و شبش شب يلدا، لابد ماه رمضان و ماه محرم هم يک جا برگزارش مي‌کنند که روزها نذری بدهند شب‌ها افطار. اصل داستان خنده‌دار مي‌تواند باشد ولي به نظرم خنده‌دار نيست البته. چه دليلي دارد که به خاطر تنبلي يک دولت يا بي مسئوليتي نماينده‌ها که هر کدام به آخر کار که مي‌رسند دست و دلشان به کار کردن نمي‌رود انتخابات را با هم برگزار کنند؟ خوب منبعد دولت و مجلس دو تايي که مي‌رسند به آخر خط با هم کار نمي‌کنند. اما يک حرف ديگری پشت اين طرح وجود دارد. مجلس تا دقيقه‌ی آخر کارش يا کار دولت مي‌تواند اهل دولت را استيضاح کند. دولت هم تا آخرين روز مي‌تواند لايحه بدهد به مجلس. بنابر اين نبوده که اين‌ها به فکر راحتي کار خودشان باشند که به خاطر رودرواسي آن‌ها استيضاح نکنند يا اين‌ها لايحه ندهند. ضمنأ اگر اينطور باشد که اصلأ انتخاب رئيس جمهور بي معنا مي‌شود. مجلس مي‌تواند خودش نقش دولت را بازی کند. حالا گرفتيد داستان را؟ مجلس نقش دولت را بازی کند. در تمام کشورهايي که نظام حزبي درست و درماني دارند دولت در دست اکثريت مجلس است و رئيس دولت رهبر يک حزب است که اعضايش در مجلس هستند. در اين حالت ديگر مقام رياست جمهوری تشريفاتي‌ست. مگر الان در ايران تشريفاتي نيست؟ خوب فکرش را بکنيد که همين دولت يا دولت‌ها قبلي کلي از وزرای‌شان را از همين اهل مجلس انتخاب کرد‌ه‌اند. در واقع مجلس هميشه آدم دولتي را در خودش جا داده و هر وقت که کاری در دولت برای آن آدم نبوده باز آمده به مجلس. خوب چرا مجلسي که آدم دولتي دارد خودش دولت معرفي نکند؟ اتفاقأ در خيلي کارها صرفه‌جويي مي‌شود که يکي‌شان همين است که اين آدمي که مي‌خواهد وزير بشود قبلأ چه طرحي داشته و حالا چطور مي‌تواند طرح فبلي را با شرايط موجود دنبال کند. اگر جمهوری اسلامي کارهايش درست بود اتفاقأ اين طرح به سود مردم تمام مي‌شد چون نظام حزبي راه مي افتاد و مردم به حزب و برنامه‌هايش رأی مي‌دادند. ولي اشکال در اين است که با اين مدلي که مي‌بينيم منبعد دايره‌ی حکومت کوچک مي‌شود و کوچک مي‌ماند و بعد از مدت کوتاهي دولت که از مجلس آمده هيچکاره مي‌شود و قدرت متمرکز مي‌شود در دست يک آدمي که بالاتر از مجلس است. همين است که طرح را با اما و اگر روبرو مي‌کند. حالا اگر شورای نگهبان طرح را بپذيرد ديگر باقي‌اش در مدت کوتاهي عملي مي‌شود منتهي کوچک شدن دايره‌ی حکومت را همه نمي‌پذيرند حتي همان شورای نگهبان چون مي‌دانند که ممکن است ناغافل کت و شلوار حکومت آب برود و تن بعضي‌ها نرود. يادتان که هست يک باره زواره‌ای هم کت و شلوار گيرش نيامد، خيلي بزرگتر‌هايش هم همين بلا به سرشان آمده. بنابراين چاقوی شورای نگهبان دسته‌ی خودش را نمي‌برد. مگر اين که معلوم بشود اصلأ يک چاقوی بزرگتری هم وجود دارد. همان که هميشه همه مي‌گويند هست! خلاصه که اين طرح را به چاقوداران کوچک تبريک و تسليت عرض مي‌نماييم، مخلوط. من که هنوز دارم فکر مي‌کنم مردم که هميشه در ماه رمضان ظهرها نذری شب قبل را مي‌خورند، شب‌ها هم افطاری دعوت بودند. بيخودی که در ماه رمضان وزن آدم زياد نمي‌شود؟

روز ششم. يک برنامه‌ی تلويزيوني در استراليا پخش مي‌شود که اسمش را گذاشته‌اند "پرنسس استراليا". چند تا دختر خانم با هم رقابت مي‌کنند که دست آخر معلوم بشود کدام‌شان بهترين شخصيت را برای مثلأ زندگي اشرافي دارد يا اصولأ مي‌تواند ياد بگيرد و اجرايش کند. خوب به هر حال استراليا همين الان هم يک ملکه‌ی دانمارک را در آينده‌ی نه چندان دور دارد بنابراين بعيد هم نيست که دربارهای ديگر هم دختران استراليايي را انتخاب کنند. اما اين مسابقه يک نکته‌ی جالب دارد که خنده‌دار هم هست. يک گروه سه نفره نقش داور را بازی مي‌کنند. رئيس اين داوران کيست؟ رئيسش محافظ شخصي مرحوم پرنسس داياناست. يعني ايشان از سمت محافظ رسيده است به داوری برای انتخاب پرنسس. من خنده‌ام گرفته که اين آدم چطور پرنسس را انتخاب مي‌کند؟ مثلأ پرنسس بايد تعظيم خورش خوب باشد؟ يعني ايشان اگر ببيند خيلي دوست دارد به يکي از شرکت کنندگان تعظيم کند لابد آن شرکت کننده مي‌تواند پرنسس باشد وگرنه اين داور محترم چه نقشي در پرنسس شدن يا بودن آدم‌ها دارد؟ حالا دايانا از مرده‌اش هم خيرات مي‌ريزد. خيلی جالب مي‌شود که هلن ميرن اسکار هم بگيرد. آنوقت سر التون جان، جناب محافظ و هلن ميرن همگي به نوايي رسيده‌اند. حالا چارلز را بگو که رفته با کي ازدواج کرده. گفته مي‌شود عنقريب است که بدهد سنگ قبر اين را هم بتراشند. حالا اين دومي مي‌خواهد با کدام دودی به آسمان برسد از آن سوال‌هاست.

روز هفتم. از جمله وقايع مهم جهاني يکي هم همين وبلاگ است. حالا از شوخي گذشته بعضي وقت‌ها بعضي دوستان اشتباهاتي را در مورد نوشته‌هايم برايم با ايميل تذکر مي‌دهند. خيلي دست‌شان درد نکند ولي اگر همين‌ها را در کامنتدوني بنويسند مابقي هم مطلع مي‌شوند و من هم که بدم نمي‌آيد. خلاصه اگر مي‌بينيد نوشته را اصلاح نمي‌کنم بعد از تذکرتان به خاطر کمبود وقت است. کامنتدوني يک کليک است برايم که انجامش مي دهم. در هر حال ممنون از تذکرتان.

نظرات

پست‌های پرطرفدار