فيلمفارسي بي بي سي
شايد هم بايد برای تيتر اين نوشته ام بايد مي نوشتم مرغ يا تخم مرغ اما چون دستکم مدت هاست درباره ی اين موضوع تصميمم را گرفته ام به همين تيتر فعلي راضي تر شدم. اما برای من داستان از اين قرار است که معتقدم اين رسانه است که بايد مخاطبش را به دنبال خودش بکشد و لاجرم آدم های رسانه ای بايد آنقدری اهل پيشرو بودن باشند که بتوانند از پس اين کار بربيايند. البته مطمئنم که عقيده ی نابي هم نيست و احتمالأ من چند هزارمين نفری هستم که اين حرف را مي زنم. اما دليلي که برای گفتنش دارم عبارت است از اين که
مادامي که در صدا و سيما کار مي کردم، و به خصوص در راديو که اصولأ فضای گفتگوهای فرهنگي بين برنامه سازهايش صدها بار بيشتر از تلويزيون است،همين عقيده ی نه چندان ناب را مي گفتم (و البته ديگراني هم بودند که مي گفتند) که اگر اين قفل و زنجير و بساط نگهباني درب ورودی را بردارند و همه ی اهل فرهنگ (در همه ی زمينه ها) بتوانند وارد اين دم و دستگاه بشوند بسياری از آدم های برنامه ساز راديو و تلويزيون حداقل روزی دو سه تا سيلي مي خورند و چندين فقره فحش ناموسي مي شنوند. دليلش هم اظهر من الشمس است
همين که پای يک آدمي به هر طريق به تشکيلات راديو و تلويزيون مي رسد اولين احساسي که بعد از جايگير شدنش به او دست مي دهد احساس نخبگي است. اين احساس هم که حد و مرز عقلي ندارد. البته حد و مرز فيزيکي دارد که همان نگهبان درب ورودی است که به آن آدم اهل فرهنگ اجازه ی ورود نمي دهد اما به هر دارنده ی کارت سازمان اجازه مي دهد که برود و احساس نخبگي کند. احساس نخبگي بي حد و مرز برای آدم هايي که به فکر ريشه دار شدن فرهنگي خودشان نيستند و با اهل فرهنگ هم حشر و نشری ندارند که لااقل از قلمشان رودروايسي پيدا کنند مي شود دنباله روی از لايه های بي هنجار اجتماعي، همين هم شده مايه ی سير قهقرايي راديو و تلويزيون که آدم های با فرهنگ و قديمي اش را حتي اگر هنوز در آن کار مي کنند اساسأ به مرز جنون کشانده و فقط شده اند ماشين توليد برنامه از هيچ. با کمي اغماض وضع مطبوعاتمان هم بهترازاين نيست و اين را وقتي مثل هر پديده ی ديگری از دور تماشايش مي کنيد متوجه مي شويد
حالا بعد از اين مقدمه ی دعواخيز يک چيزی را مي خواهم بگويم که دردآورتر است. ماهايي که در ايران در کار رسانه ها هستيم، يا از شاگردی کردن پيش يکي از خودمان بهتر بعدها مثلأ عهده دار کاری شده ايم يا اگر امکاني داشتيم به بيرون از مجموعه ی کشورمان هم نگاه کرده ايم که مثلأ الگويي پيدا کنيم و از آن تقليد کنيم، انگار که داريم تار و سه تار ياد مي گيريم. اما حالا که من فرصت زندگي و تجربه کردن در بيرون از ايران را دارم کم کم متوجه شده ام که اين بيروني ها بعضي هاشان که اسم ورسمي در داخل دارند چقدر تنک و بي محتوا هستند. يک جور روزمره و مسخره. اصلأ فيلمفارسي هستند و خيلي از ما و نه البته باهوش هايمان از اين فيلمفارسي بودنشان بي خبريم
برای سال های طولاني در راديوی ايران الگوی برنامه سازی همان برنامه سازی به سبک بخش فارسي بي بي سي بوده. بماند که حالا راديوی ايران البته آش شله قلم کار است اما قديم ترها الگوی بي بي سي اقلأ الگو بود. حالا کيفيت راديويش که هر روز پائين تر مي رود و لابد برايش حکمتي دارند، اما حالا سايت اينترنتي اش هم شده فيلمفارسي. انگار دارند مي دوند که ببينند آدم های بيکار ايراني کجا کنار آفتاب نشسته اند و تخمه ی آفتابگردان مي شکنند. يعني مي گوييد قصدی دارند که دنبال ذائقه ی آدم های بيکاره مي کردند؟ يعني دارند درازگوش رنگ مي کنند و به جای کاديلاک مي فروشند؟ يعني تابلوهای "آقا خيلي چاکرتيم" آن هم وسط شهر تهران محصول همين مداومت در توليد فيلفارسي های بي بي سي است؟ شايد هم، بلاخره ما همه مان با توهم های ايچنيني بزرگ شده ايم. اما هر چه مي کنند راديو و سايت اينترنتي شان آدم را به ياد فيلفارسي های بنجل مي اندازد. حالا چطور از آن نگهبان درب ورودی صدا وسيما بايد رد شد و به آن حضرات نخبه حالي کرد که داستان اصلأ يک جور ديگری است، خدا عالم است

نظرات

پست‌های پرطرفدار