گروه سوم يا گوشت دم توپ
حالا که از دور يعني به اندازه ی بيست و شش سال فاصله به ماوقع انقلاب نگاه مي کنم وجود احمدی نژاد را چندان هم بي دليل نمي بينم. وقتي انقلاب شد من پانزده سال داشتم، و بدبختانه تمام وقايع انقلاب و جنگ را هم ديده ام. به دلايلي که بلاخره يک روز خواهم نوشت نه مي توانستم انقلابي باشم و نه ضد انقلاب. همين وضعيت دوگانه باعث شد تا فاصله ام به اندازه ی نسبتأ مناسبي برای ديدن آنچه که داشت اتفاق مي افتاد باشد. هنوز هم همان فاصله را دارم، باز هم به دليلي که با همان نوشته ای که وعده دادم خواهد آمد
برای ناظری مثل من سه گروه از آن هايي که آن وسط معرکه ی انقلاب بودند قابل تشخيص شد، و هنوز هم هست. اين سه گروه از همه جا آمده بودند. اگر بگويم بعضي هايشان از کجا آمدند و چه کاره شدند آنوقت در بعضي جاها سنگ هم روی سنگ بند نخواهد شد، اين را مطمئنم
اما به هر ترتيب اين سه گروه انقلابي درست بعد از چندی که از وقوع جنگ گذشت نمايان تر شدند. بعضي ها بارشان را در همان جنگ بستند. يا از فرصت جنگ و شلوغ بازار آن استفاده کردند و پولي به جيب زدند، و يا خودشان را به خارج از کشور رساندند و با مدرکي به طايفه ی تحصيلکردگان ملحق شدند
گروه دوم در جنگ بودند اما بتدريج خودشان را بالاتر نشاندند، واقعآ کسي هم بالايشان نياورد، از روی شمي که داشتند و موقع شناس بودند هر جايي که پايشان رسيد رفتند و کم کم دولتمرد و سکاندار شدند. چهار تا عکس کنار تانک های سوخته ای که کنار اهواز روی هم تلنبار شده بود يا دوست و رفيقي در بسيج که بتواند زيرجلکي گواهي حضور در جبهه برايشان صادر کند برايشان همه چيز شد، اين همه پزشک بيسوادی که دست کم من سيصد تايشان را که به آلاف و علوفي رسيده اند مي شناسم، به اسم و رسم، محصول همان عکس و گواهي های جعلي هستند
اما گروه سوم همان هايي بودند که تا هر چقدر که توانستند شعارهای از کربلا تا قدس را جدی گرفتند. با يک دعا و نيايش جناب صادق آهنگران دوان دوان رفتند که زودتر از روی مين ها رد بشوند و روزی که قطعنامه پذيرفته شد زار زار گريه مي کردند. آدم های فکوری نبودند اتفاقأ که بفهمند آدمکشي چيز خوبي نيست ولو که به اسم دين باشد، ساده لوحانه به پايان جنگ رضايت نمي دادند. اما انصافأ بعدها به جايي که نرسيدند هيچ ولي مرام و معرفتشان مثال زدني است
اين گروه سوم با پول شعار دادن های بعد از جنگ زنده ماندند. گردن کلفت هايشان به خيابان ها آمدند و با يک بيسيم تمام محروميت هايشان را از ياد بردند. حرف شنوهايشان زاغ سياه اين و آن را چوب مي زدند، به آن ها هم بيسيم دادند، يک بار يکيشان به من مي گفت من با همين بيسيم توانستم پزشک کشيک را برای معاينه ی بچه ی تصادف کرده ام بياورم والا همه ی دارو ندار آن روزم به ده هزار تومان هم نمي رسيد که بيمارستان طلب مي کرد
احمدی نژاد از همان گروه سوم است. حالا هم به سبک همان دعاخواني های دوره ی جنگ آماده اش کرده اند که برود روی ميدان مين. حالا که از زمين و آسمان برای جمهوری اسلامي مي بارد وسنبه هم پر زور تر از اين هاست که کسي بتواند تحملش کند احمدی نژاد و دار و دسته اش آمده اند تا هم سنبه را از کار بيندازند و هم خودشان را. آن هايي که اين بار برايشان نوحه خواني مي کنند همان هايي هستند که بارشان را بسته اند. اين ها گوشت دم توپ هستند که به هيچ چيزی رضايت نداده اند و حالا دست تکامل يک حکومت انقلابي آمده تا اين ها بگيرد و آرام آرام به عنوان نشانه ی هدف زني به تفنگ به دست های خارجي نشانشان بدهد، بعد هم آرام آرام اين هدف ها را ببرد آن پشت و پسله ها تا همانجا هر چه مي خواهند بزنند تا هم تير تمام بشود و هم هدف
احمدی نژاد مثل کفش تنگ دست دوزی است که ديگر به پای صاحبش هم نمي رود. مدلش هم قديمي است و قابل فروش به غير هم نيست. همه ی خلايق هم مي دانند که هنوز که هنوز است آن کفش پاره نشده. حالا صاحبش آن را داده تا يک پای بزرگ را به زور به آن کفش بتپانند. آهن هم که باشد مي ترکد، وقت مي برد اما مي ترکد. دوران کفش دست دوز گذشته است، مدت هاست اين دوران گذشته است
نظرات