هفت روز هفته

روز اول. و اما انتخابات. همين که مي‌گويند از هر چه بگذريم سخن دوست خوشتر است مال همين وقت‌هاست چون اگر يک دوست درست و حسابي داشته باشيم ممکن است آن روز رأی گيری يک چيزی از آستينش دربياورد و متقاعدمان کند که برای نخست وزيری استراليا به چه حزبي رأی بدهيم. اما از آن چيزهايي که ممکن است توی آستين دوست ما باشد يکي هم اين است که جان هوارد، نخست وزير فعلي بيش از حد به امريکا نزديک است و البته همين نزديکي باعث شده تا استراليا با سرمايه‌ گذاری‌های خارجي بيشتر و از جمله از امريکا روبرو بشود. پیمان کيوتو را هم امضاء نکرده که اين هم باز به حمايت از امريکاست چون هر آدم دو کلاس درس خوانده‌ای هم مي‌داند که هر جای کره‌ی زمين از گرمايش و گازهای گلخانه‌ای صدمه نديده اما استراليا صدمه خورده. فرستادن سرباز به افغانستان و عراق هم که شتری‌ست که در خانه‌ی همه خوابيده. خوب حالا مي‌فرماييد کوين راد بايد بهتر باشد؟ يک نکته‌ی مهم اين است که کوين راد و اصولأ حزب کارگر خيلي خوب هستند ولي نه در شرايط فعلي جهان که هر طرف را که نگاه مي‌کنيد اوضاع آشوبناک است. حزب کارگر حتي اگر حزب اصلي بشود باز هم مجبور است در سياست خارجي‌اش از مواضع فعلي‌اش کوتاه بيايد و اين کوتاه آمدن آنقدر زياد خواهد بود که به نظر مي‌رسد تفاوت معناداری با ليبرال‌های فعلي پيدا نکنند. في‌الواقع تنها کاری که کارگرها مي‌توانند انجام بدهند باد دادن به بوق سوسياليسم بيشتر در حوزه‌ی داخلي‌ست آن‌ هم نه آنقدری که سرمايه‌ها را فراری بدهند. خوب اين خواب قيلوله‌ی بعدازظهر اتفاقأ خيلي هم خوب نيست در دنيای فعلي که همه بايد بيدار بمانند. من يکي خيلي دوست دارم کارگرها بيايند سر کار ولي رک و پوست کنده بگويند انتظار تغيير زيادی نداشته باشيد. ماه گذشته که اجلاس APEC برگزار شد کوين راد با جورج بوش ملاقات کرد. هيچ خبری از اين ملاقات به خارج درز نکرد. بعدأ کوين راد از قول بوش گفت او علاقمند نبوده محتوای گفتگوهای‌شان به رسانه‌ها برسد. ممکن است از آستين دوست ما اين حقيقت بيايد بيرون که کارگرهای سرمايه‌دار بهتر از سرمايه‌های کارگری‌ست که از همه‌ی دار دنيا همين يک اول ماه مي برای‌شان مانده. يعني به کارگرها رأی بده و توقع زيادی نداشته باش.

روز دوم. اهدای جايزه‌ی نوبل ادبيات به دوريس لسينگ البته مي‌توانست يک محلي باشد برای خودنمايي ايران، مشابه همين کارهای فرهنگي که همه جای دنيا انجام مي‌دهند و مثلأ شهروندی افتخاری مي‌دهند که خيلي هم خوب است، منتهای مراتب اشکال اين که نمي‌شود از چنين موقعيتي استفاده کرد دقيقأ به موضوعي مربوط مي‌شود که هيچکس انتظارش را ندارد. خوب با اين همه بد و بيراهي‌ که جمهوری اسلامي به اهل دنيا نثار مي‌کند ديگر جای دوستي بين خودش با ديگران نگذاشته. از اين گذشته وقتي يک حکومتي برای کشتن يک نويسنده جايزه مي‌گذارد و هر سال هم در مورد مبلغ آن مانور مي‌دهد خوب کسي باورش نمي‌شود که همين حکومت به يک نويسنده‌ی ديگری که اتفاقأ آدم مذهبي هم نيست جايزه بدهد. خوب همه‌ی اين‌ها هست اما گرفتاری اصلي جای ديگری‌ست. اصل داستان اين است که در دوران خاتمي که اهل گفتگوی فرهنگي بود به يک آدمي از خود ايراني‌ها جايزه‌ی نوبل دادند. طبيعتأ حکومتي که رئيس جمهورش منادی گفتگوی فرهنگي‌ بود بايد برای اين جايزه خيلي سر و صدا راه مي‌انداخت. اما نه تنها اين اتفاق نيفتاد بلکه همان وقت هم خاتمي اعلام کرد که اين جايزه‌ی ادبيات نوبل است که اهميت دارد. بماند که حضرات پيراموني حرف توی دهان ايشان گذاشتند که روح سخنان‌شان درک نشده و البته بعدها هم همين حضرات برای دست دادن خاتمي با خانم‌ها هم مجبور شدند مجوز شرعي جور کنند، با اين همه حالا از بخت بد يا خوب جايزه‌ی نوبل ادبيات نصيب يک آدمي شده که حتي بنا به قانون ثبت احوال ايران هم شهروند ايران محسوب مي‌شود. خوب حالا خاتمي به ايشان تبريک مي‌گويد يا نه؟ آن هم وقتي که ديگر کاره‌ای نيست! خاتمي با آن حرف نسنجيده تمام رشته‌هايي را که خودش و علاقمندانش بافته بودند همه را پنبه کرد، چيزی که اسمش را گذاشته‌اند از دست رفتن فرصت. حالا البته داستان سيب سرخ است و باقي قضايا! منتهای مراتب تا حضرات توی همين روح سخنان و دست دادن گير کرده‌اند آن آدمي که بلد است دست زنان را از روی دستکش ببوسد لابد بلد است سيب سرخ را هم با پايش بردارد.

روز سوم. حالا آدم توی دهکده‌ی جهاني مک لوهان که باشد بدبختي‌اش اين است که پرده‌ی اخلاق شهرنشيني‌اش را هم کنار مي‌زنند و داستان حقابه‌ی قديمي‌‌اش را يادش مي‌اندازند. جناب پوتين هم دارد برای همين عازم ايران مي‌شود که پرده را بزند کنار و صاف بايستد جلوی صورت حکومتي که به جای اين که به مردمش مجادله‌ی دپلماتيک ياد بدهد تازه يادش افتاده بايد آن‌ها را برای کينه کشي تاريخي از بني اميه بفرستد توی خيابان‌ها. معاويه هم که بر اساس شعارهای روی در و ديوار هر روز در وجود يک آدمي حلول مي‌کند و بعد فروکش مي‌کند. خوب داستان حق ايران از خزر هم همين شده که بلاخره تکليف مردم معلوم نيست که فعلأ بايد بر عليه معاويه‌ی زمان که حلول کرده در وجود چهار کشور و بخصوص قسمت روسي‌اش شعار بدهند يا برای فروکش کردن تب معاويه در ازای ساخت نيروگاه، بخش روسي‌اش را تشويق کنند! همين هم هست که بلاخره خزر تا همينجا هم تقسيم بر پنج شده و ايران چاره‌ای جز پذيرش يک پنجم نداشته چون بلاخره سنبه با چاشني ودکا پر زورتر از اين حرف‌ها مي‌شود. گرفتاری مهم‌تر اين است که سهم يک پنجم هم دارد کوچک‌تر مي‌شود و همين حرف اصلي‌ست. طنز داستان را ببينيد، اگر بنا بر ترجيح منافع ملي بود جمهوری اسلامي مي‌بايست به حفظ شوروی و کمونيسم بيشتر علاقمند ‌مي‌بود تا تجزيه‌ی آن چون حداقلش اين بود که خزر در دست دو حکومت باقي مي‌ماند و حکومت اسلامي‌ ايران ثروت بيشتری داشت برای شعار دادن. اما از قضا خود اين حکومت به فروپاشي شوروی علاقه‌ی بيشتری نشان داد و حالا بايد تب و لرز مراسم تقسيم اراضي را هم تحمل کند. عوارض تفوق ايدئولوژی بر مليت تازه دارد گريبانگير جمهوری اسلامي مي‌شود نمونه‌اش همين درگيری‌‌هايي‌ست که در مناطق مرزی ايران به راه افتاده. خوب بلاخره حکومت را که نمي‌شود توی يک اتاق تشکيل داد، ولي مي‌شود گفت حالا ديگر برای رگ گردن کلفت کردن ملي خيلي دير شده. در دوره‌ی شاه که اصلاحات ارضي به راه افتاد همين روحانيون شروع به مخالفت با شاه کردند. خود اصلاحات ارضي هم هزار حرف و حديث دارد اما مخالفان اصلي‌اش روحانيون بودند چون زمين‌های زيادی از آن‌ها گرفته شد. حالا همين روحانيون مجبورند بابت ندانم کاری‌شان دست به اصلاحات ارضي بزنند آن هم با ورثه‌ی يک حکومت کمونيستي. به اين مي‌گويند طنز. داستان مثنوی را که خوانده‌ايد؟ شادی آمد غصه از خاطر برفت، خر برفت و خر برفت و خر برفت.

روز چهارم. حالا که آب‌ها از آسياب چه گوارا در وطن خودمان افتاده مي‌شود يک کمي درباره‌اش حرف زد. حالا درست است که احسان طبری و نورالدين کيانوری قبول کردند که خرگوش‌اند اما منصفانه‌اش اين است که هر آدمي که دو کلمه درباره‌ی چه گوارا و فيدل کاسترو خوانده باشد مي‌داند که نسبت حکومت خرسي کوبا با دين و مذهب مثل نسبت جن است با بسم الله. خوب پس دعوت از فرزندان چه گوارا چه نفعي برای حکومتي دارد که وجه جمهوريت خودش را هم دارد به نفع وجه ديني‌اش کارسازی مي‌کند؟ به نظرم جوابش در يک ملاقات تاريخي‌ست. در سال 1967 درست در زماني که جنگ سرد در اوج خودش بود ليندن جانسون رئيس جمهور امريکا و الکسي کاسيگين صدر هيأت رئيسه‌ی شوروی در شهر گلاسبورو در امريکا با همديگر ملاقات کردند تا راه برای کاهش مسابقه‌ی تسليحاتي باز کنند. يکي از سخنراني‌های معروفي و انتقادی چه گوارا مربوط است به همين ديدار و اتفاقأ خيلي هم با خشم و غضب به شوروی حمله مي‌کند که داريد کوبا و کمونيسم را به بهای معامله با امريکا به امپرياليسم مي‌فروشيد. اين سخنراني برای رهبر کوبا يعني همين فيدل کاستروی فعلي گران تمام ‌شد چون کوبا از همان ابتدا به کمک مالي شوروی محتاج بود بنابراين ضديت با شوروی يعني از هم پاشيدن کوبا. دو سال پيش يک جايي خواندم که طرفين جنگ سرد خيلي هم بدشان نمي‌آمده رفيق چه را هر چه زودتر بفرستند پيش رفيق لنين. خوب اين همه سال گذشت و شوروی مضمحل شد و حالا فيدل کاسترو مانده و يک کشور درمانده. آن سيلي معروف که صورت آدم گرسنه را سرخ نگه مي‌دارد همين نبش قبر چه گوارا و دميدن توی تنور انقلابيگری‌ست که فعلأ تبديل شده به بازار تي‌شرت. حالا شما هم که برويد توی بازار فرش فروش‌ها و دنبال يک فرش اعلي توی مغازه‌ی دوست‌تان بگرديد اگر هم نداشته باشد مي‌رود از همکارانش مي‌گيرد و يک سود کوچکي هم مي‌گذارد رويش برای خودش و مي‌دهد به شما که کارتان راه بيفتد. بنابراين فرش توی راسته‌ی فرش فروش‌ها بلاخره فروش مي‌رود. في‌الواقع حالا چه گوارا تبديل شده است به کالای قابل فروش بين انقلابيون سابق که عندالمطالبه برای سرخ نگه داشتن صورت دست به دست مي‌شود. خوب آدم وقتي عقل نداشته باشد به جای اين که برود فرش تبريز و کاشان بخرد که از آب مشروطه و حمام فين هم گذشته‌اند، مي‌رود کشان کشان حصير کوبايي مي‌خرد. منتهای مراتب برای نشستن روی حصير کوبايي و ادای زير انداز تبريز و کاشان درآوردن نياز به مکان بسته و ميزبان مسلح هم داريم که مستحضريد فراهم شد! مي‌ماند به اين که ميزبان هي زور بزند که اين حصيرش خيلي چه و اين‌هاست و بلاخره صدای خود حصير را هم دربياورد که مستحضريد آن هم رخ داد! مرحوم آذری قمي آن قديم‌ها يک حرفي زد که تازه آدم معني‌اش را مي‌فهمد! کاظم شکری هم معنای همين حرف را توی تيتر گزارشش نوشت و البته مدتي آب خنک نوشيد!

روز پنجم. مالزی هم رفت به فضا و ما هنوز مانده‌ايم که با ضرب و زور رضا مارمولک درباره‌ی امور فضانوردی سر حرف را باز کنيم. بايد ماهاتير محمد، نخست وزير سابق مالزی، را تکثير کنند و بفرستند کشورهای مسلمان که راه و رسم کشورداری را به رهبران اين کشورها ياد بدهد. همان اول کار عبدالله بداوی، نخست وزير جديد مالزی، تکليفش را با مردم روشن کرد که هنوز دنباله‌روی ماهاتير محمد خواهند بود، چرا که نه؟ برنامه‌ی فضايي مالزی هم محصول درايت ماهاتير محمد است. شيخ مظفر شکر اولين فضانورد کشور مالزی‌ست و مي‌شود حدس زد که حالا حالاها دنباله‌رو پيدا خواهد کرد. سفر شيخ مظفر به مدار زمين يعني ورود مالزی به باشگاه فضايي و اين در حالي‌ست که هيچ جای فرهنگ مالزی نشانه‌ای از تمايل به فضا و آسمان نبوده، حالا اصولأ که مالزی نه ادبيات دارد و نه تاريخ و هيچ مالزيايي هم از فقدان تاريخ رنج نمي‌برد. در عوض ادبيات ايران پر است از شوق به فضا و نگاه به آسمان و يک انبان از تاريخ که سهم هر کدام‌مان است که خوشبختانه اخيرأ به درد يقه کشي با اهل هاليوود مي‌خورد. خوب مبارک‌ مالزيايي‌ها باشد.

روز ششم. بي‌ رودرواسي اين انتصابات جديد که مثلأ شهردار تهران يا مقامات ديگر برداشته‌اند همسران‌شان را به پست و مقام‌ رسانده‌اند خيلي هم کار خوبي‌ست! هيچ هم شوخي نمي‌کنم. خوب شما هم که بوديد همين کار را مي‌کرديد. چرا؟ هميشه توی همه‌ی حکومت‌ها رؤسا برمي‌دارند نزديکان خودشان را در پست‌های کليدی مي‌گذارند چون نياز به اطمينان دارند. تازه همين هم هميشه کارساز نيست چون برويد تاريخ را بخوانيد ببيند چقدر پدر و پسر کشي شايع بوده بر سر مقام. خوب حالا قوز بالای قوز توی ايران اين است که ما مردم، همه‌مان، از خير روابط آدم‌ها نمي‌گذريم و انگ روابط نامشروع بين رئيس و کارمند نقل مجالس خصوصي‌مان است. يادتان هست چقدر همين حرف‌ها را در مورد کرباسچي و مديرانش زدند؟ درست است که اين حرف‌ها را توی قوه‌ی قضاييه زدند ولي وقتي زمينه‌ی پذيرش عمومي‌اش فراهم هست آنوقت تهمت زدنش آسان مي‌شود، تازه مگر آدم‌های قوه‌ی قضاييه را از آسمان آورده‌اند؟ خوب اين‌ها هم اهل همين جامعه هستند با بدی‌ها و خوبي‌هايش. حالا حکومت از سر فشار افکار عمومي مجبور شده بخش‌های مرتبط با امور زنان را هم راه بيندازد. انصافأ اگر يکي از کارمندان همين ادارات، که همه‌مان هم ديده‌ايم نمونه‌هايش را، با همه‌ی سواد و کمالاتش يک روز حقوقش پس و پيش بشود نمي‌رود دست بگيرد برای رئيس اداره‌اش که فلاني سر و گوشش مي‌جنبد؟ همين کامنت‌های توی وبلاگ‌ها را بخوانيد دست‌تان مي‌آيد که مدل اينترنتي‌مان هم درست شده چه برسد به مدل قديمي‌مان. خوب اين بابايي که برداشته همسرش را منصوب کرده مجبور است چنين کاری انجام بدهد که فردای روز نتوانند اتهام رابطه با اين و آن را هم بگذارند کنار بقيه‌ی اتهامات ايدئولوژيکش. اين که آدم نالايق را بگذارند مسئول با اين که طرف مجبور است همسرش را، چه زن چه مرد، به يک پست نزديک منصوب کند واقعأ دو تا موضوع جداگانه‌ست. في‌الواقع مشکل اصلي خود ما مردم هستيم که از پس خودمان هم برنمي‌آييم، هزاری هم که خود حکومت اسلامي و وزير کشور معممش جار بزنند که بابا ويلا با ژيلا!

و آدينه. اين هم کيک دارچيني جهت اطلاع‌تان.

نظرات

پست‌های پرطرفدار