از اين طرف، از اون طرف

يک مرکز پزشکی کوچک با دو تا پزشک، يک روانشناس، يک پرستار و يک منشی کنار يک مرکز خريد کوچک هست که من هر بار قرار است بروم دکتر می‌روم همانجا. حالا واقعن اسم اين مطب‌ها را گذاشته‌اند مرکز پزشکی ولی تصورتان همان مطب باشد که فکر نکنيد خيلی جای بزرگی‌ست. صاحب مرکز يک خانم دکتر بوسنيایی‌ست که برای سرپا نگه داشتن دم و دستگاه و اجاره محل آدم‌های ديگر را استخدام می‌کند. سه چهار سال پيش اوضاع مطب خيلی هم مرتب نبود ولی حالا به هر حال همه اتاق‌هايش پر شده. تا جایی که ديده‌ام بيشتر بيماران مرکز هم يا اهل بوسنی هستند يا اهل اروپای شرقی. تا شش ماه پيش يک خانم دکتر چينی به مدت دو سال پزشک معالج من بود. هر چند ماه يکبار يکی دو روز برای آزمايش می‌رفتم مطبش. يک روزی رفتم گفتند ايشان ديگر اينجا کار نمی‌کند و به جايش يک آقای دکتر نشسته و چون پرونده‌های پزشکی‌ات توی کامپيوتر هست بنابراين نگران نباش. خلاصه وقت گرفتم و رفتم به ديدار شمسعلی ميرزا که همين آقای دکتر باشد. حضرت‌شان اهل بوسنی‌ست، حدود 60 ساله و تپل. اساسن به درد سخنرانی می‌خورد و احتمالن امتحانات عملی پزشکی را يک جوری پيچانده. من دو کلمه گفتم که بعد از چند ماه آمد‌ه‌ام برای يک آزمايش. 20 دقيقه سخنرانی کرد که اوضاع دنيا خيلی خراب است و خيلی چاق شده‌ام و دنبال خانه اجاره‌ای می‌گردم و همينطور آسمان و ریسمان. فکر کنيد روی در و ديوار اتاق انتظار هم نوشته‌اند که لطفن وقتی می‌رويد توی مطب 10 دقيقه بيشتر نمانيد و صاف برويد سر اصل درد و گرفتاری‌تان. ايشان خودش 20 دقيقه داستان تعريف کرد. بعد پرسيد حالا برای چی اومدی؟ گفتم برای آزمايش خون ساليانه. برداشت زد روی صفحه کليد کامپيوتر و يک برگه از توی چاپگر درآورد داد دست من که اين هم آزمايش و ناشتا برو آزمايش بده. من هم ورقه را گذاشتم توی کيفم و بدو آمدم دانشگاه. فردا صبح زود رفتم آزمايشگاه تشخيص پزشکی. تازه کارشان را شروع کرده بودند و جز من هيچ بيمار ديگری نبود. ورقه را دادم دست منشی آزمايشگاه. يک نگاهی انداخت به ورقه، بعد پرستار را صدا زد و ورقه را داد دستش. ايشان هم يک نگاهی انداخت به ورقه. بعد شليک خنده! سر صبحی از زور خنده اشک از چشمان می‌آمد. از صدای خنده‌شان يک پرستار ديگر هم آمد باز ورقه را دادند دستش، او هم افتاد به خنده. گفتند خودت ديدی چی نوشته اينجا؟ گفتم نه. ورقه را دادند دستم، ديدم نوشته آزمايش خون وPap Smear. آقای شمسعلی ميرزا از بس که حرف زد نفهميد چی نوشته. خلاصه ضمن ريختن اشک شوق فراوان آزمايش خون گرفتند. سه روز بعد دوباره رفتم مطب شمسعلی ميرزا برای بررسی نتيجه آزمايش. فرمودند همه چيز خوبه. گفتم اين که نوشته بوديد توی ورقه يعنی چه جور آزمايشی؟ يک نگاهی کرد گفت خيلی ناراحت شدی؟ گفتم نه، اتفاقن به همه‌مان خيلی هم خوش گذشت ... حالا خلاصه فکر کردم اگر نياز به خنده سر صبح داشتيد خبر کنيد آدرس شمسعلی ميرزا را بدهم يک سر تشريف ببريد مطب‌شان بلکه يک نسخه‌ای برای شما هم نوشت.

اين از شمسعلی ميرزا.

قطر که بودم يکی از روزهای کنفرانس وقت نهار يک آقای ايتاليايی آمد گفت خواستم خواهش کنم بيايی توی فلان سالن برای معرفی مرکزمان. معمولن در زمان نهار خيلی از کسانی که به دنبال معرفی تشکيلات‌شان هستند برنامه سخنرانی کوتاه می‌گذارند که ملت با ظرف غذا بروند توی سالن‌های فرعی برای گوش دادن به حرف‌های‌شان. برنامه‌شان که تمام شد باز آمدند نشانی و ايميل گرفتند که منبعد خبرهای مرکزمان را می‌فرستيم برای شما. حالا از بعد از کنفرانس مرتب يک لينک می‌فرستند که لطفن برو توی فلان صفحه و ثبت نام کن. من چند باری که فرستادند ديدم خيلی گرفتارم وقت خبرهای اضافی ندارم، برای همين هم نرفتم سراغ لينک‌شان. ديروز يکی از همان مرکز يک ايميل شخصی فرستاده که خواستم خواهش کنم بروی و ثبت نام کنی توی مرکزمان. ديدم خيلی خاطرمان را خواسته‌اند که ايميل شخصی می‌فرستند. رفتم توی وبسايت و افتادم به مشخصات نوشتن. نه که گير می‌دهند بيا ثبت نام کن آدم انتظار دارد دو تا نشانی ايميل بنويسيد و خلاص بشويد. چهار صفحه مشخصات با کد پستی و ساير مخلفات خواستند، نوشتم. صفحه آخر نوشته بود که حالا که برای شغل اقدام کرديد لطفن روزمه‌تان را هم بگذاريد اينجا! ايميل زدم به همان بابا که من که شغل نخواستم. جواب داد خوب اين جزو ثبت نام وبسايت‌مان است. نوشتم من علاقه ندارم و خيلی تشکر. باز ايميل زد که خواهش می‌کنم ثبت نام را کامل کن و رزومه هم بگذار توی محلی که گفته شده. ايميل زدم که خوب بود که نهار و نوشابه‌ای که دستم بود مال کنفرانس بود وگرنه الان صورتحساب هم فرستاده بوديد. حالا هنوز که خبری نشده ازش ببينم چه زور جديدی به کار می‌گيرد برای ثبت نام توی وبسايت‌شان.

اين هم از داستان وبسايت زورکی.

الان سه هفته شده که مسير خانه تا دانشگاه و برگشتنش را صاف با اتوبوس تشريف می‌برم. خفه شدم از ترافيک. حالا قوز بالای قوز ترافيک هم پارکينگ دانشگاه. بابت پارکينگ از حساب‌مان پول برمی‌دارند منتها از سال گذشته آمده‌اند توی همان محل پارکينگ دستگاه بليت‌فروشی هم نصب کرده‌اند برای کسانی که پول پارکينگ را روزانه می‌دهند. در نتيجه از ترافيک شهر که خلاص می‌شويد تازه می‌رسيد به بخش تنازع بقا برای محل پارکينگ. خوب است چند تا تصادف توی همين پارکينگ شده باشد؟ يک جای خالی يعنی تخت گاز دو سه تا ماشين برای رسيدن به محل و اصولن مراسم روکم کنی. من يک مدتی برای رفاه ساکنين محل پارکينگ و اثبات اين که ما از اوناش نيستيم فقط مانده بود ماشينم را عمودی کنار تنه درخت‌ها پارک کنم. هر سوراخ سنبه‌ای که می‌شد پارک می‌کردم. منتها بعد متوجه شدم که زندگی راحت‌تر از اين هم می‌شود. الان خيلی متمدنانه ماشينم را توی پارکينگ يک مرکز خريد پارک می‌کنم بعد سوار اتوبوس و مستقيم به دانشگاه. کتاب و موسيقی و منظره خيلی جای شما خالی. حالا جدا از داستان بزن بزن‌های ترافيک و پارکينگ دانشگاه همين تفاوت بين ترافيک دو سه سال پيش با اينروزها نشان می‌دهد چقدر بريزبن پرجمعيت شده. به همين نسبت هم شهر دارد زندگی شبانه پيدا می‌کند، چيزی که مثلن هشت سال پيش جز در روزهای آخر هفته هيچ خبری از آن نبود. حالا انصافن با اين همه ترافيک ولی اوضاع اتوبوسرانی شهر خيلی قابل توجه شده و چپ و راست خط ويژه برای اتوبوس‌ها می‌سازند. دو سه روز پيش فکر کردم شايد شورای شهر بدشان نيايد ترافيک را همينطور نگه دارند که مردم اتوبوس و قطار و قايق را به رانندگی ترجيح بدهند و پول بنزين‌شان را به حساب بليت فروشی حمل و نقل عمومی بريزند. حتی اگر اسم اين کار بدذاتی شورای شهر باشد ولی کم شدن ترافيک به اين بدذاتی می‌ارزد. فعلن که از دست پارکينگ دانشگاه راحت شدم.

اين هم از رفت و آمد.

يک چيزی بنويسم اگر اهل کيک پختن هستيد ياد بگيريد. وقتی داريد کيک می‌پزيد، يعنی داريد مواد کيک را مخلوط می‌کنيد، قبل از اضافه کردن آرد يک پرتقال را نصف کنيد و آب پرتقال را بريزيد توی مخلوط و خوب بهم بزنيد. اول اين که کيک‌تان يک کمی پرتقالی رنگ از آب درمی‌آيد. ولی اصل داستان اين است که مزه پرتقال با اسانس وانيل که قاطی بشود آنوقت نه تنها بوی وانيل را متعادل می‌کند بلکه ... اين بلکه خيلی مهم است ... بلکه کيک‌تان ترد می‌شود. اصلن نترسيد که آب پرتقال بريزيد چطوری ميشه. با خيال راحت پرتقال را بچلانيد توی مخلوط کيک، ولی قبل از اضافه کردن آرد. حالا البته اگر خودتان ايده‌های بهتری داريد که چه بهتر منتها يک موضوع خيلی مهمی توی کيک و شيرينی‌پزی هست که از خود کيک و شيرينی مهم‌تر است ... اين موضوع عبارت است از اين که کيک و شيرينی‌پزی برای تمرين اعتماد بنفس خيلی خوب است. جدی جدی. فکر کنيد يک تخم مرغ و يک پيمانه شکر و يک کمی آرد و وانيل را ريختيد روی هم و گذاشتيد توی فر و دست آخر يک خمير سوخته تحويل گرفتيد. خوب می‌ريزيدش توی سطل آشغال و اگر اطرافيان‌تان خيلی دل‌شان لک زده برای يک دل سير کيک و شيرينی می‌روند سر خيابان و از مغازه شيرينی فروشی خريد می‌کنند و تمام می‌شود. باز دوباره همان مواد را طبق دستورالعمل می‌ريزيد روی هم و باز خوب از آب درنمی‌آيند. خوب باز می‌ريزيدش توی سطل آشغال و تمام شد. نه مسابقه‌ای در کار است و نه قحطی کيک و شيرينی توی دنيا پيش آمده. ولی هر بار که يک خمير سوخته دست‌تان آمد تمام مسيری که رفته بوديد را مرور می‌کنيد و اشکالات‌تان را حل می‌کنيد. توی همين مسير کيک‌ پختن دست‌تان می‌آيد که چقدر بايد برای هر کاری تمرين کرد و مهارت به دست آورد. اعتماد بنفس هم محصول مهارت آدم‌هاست نه تعريف و تمجيد بی‌جای اين و آن. در ضمن هيچ کاری بی‌ضررتر از کيک پختن نيست چون همه محصول را می‌شود در يک چشم بهم زدن روانه سطل کرد. برای همين هم بهتان توصيه می‌کنم اگر اعتماد بنفس نداريد يا فکر می‌کنيد می‌ترسيد دست به يک چيزی بزنيد الان خراب می‌شود برويد با خيال راحت آرد و تخم مرغ و شکر و وانيل را با هم مخلوط کنيد و مغز و دست‌تان را با هم آموزش بدهيد. آيه هم نيامده که بجز آرد و شکر و تخم مرغ باقی‌اش را چی بريزيد چی نريزيد. کيک بپزيد و اعتماد بنفس پيدا کنيد.

اين هم از اين.

نظرات

پست‌های پرطرفدار