فرود از آسمان، همنشيني با زميني‌ها

از اول اين هفته يک عضو جديد به آزمايشگاه ما اضافه شده. اين عضو جديد در واقع يک عصب شناس خيلي درست و حسابي امريکايي‌ست که از دانشگاه سانفرانسيسکو آمده و چون دانشکده خيلي خاطر او را مي‌خواسته بنابراين همسرش را هم استخدام کرده. همسرش هم دکتر زيست شناس است.

به نظرم دو ساعتي از آمدنش نگذشته بود و تازه هم همه به هم معرفي شده بوديم که بنابر سر و صدای کاراته‌ بازی ناغافلي که گاهي در اتاق ما برگزار مي‌شود آمد و گفت به نظرم اتاق شما از باقي آزمايشگاه باحال‌تر است. جدی هم يک وقتي وارد اتاق شد که آقای پلنگ صورتي در حال اجرای يک فني بود که يک کمي بيشتر که ادامه‌اش مي‌داد يک خرج دوخت و دوز نواحي مياني شلوار مي‌افتاد روی دستش. بنابراين خيلي چشمم آب نمي‌خورد که زمان زيادی ببرد برای راه انداختن مسابقات ورزشي در آزمايشگاه. امروز هم رفتم سه تا شکلات خريدم که ببينم اين جناب تازه وارد اصولأ از نظر هله هوله خوری هم پای ثابت مراسم هست يا نه ديدم خود ايشان دست کمي از ماها ندارد.

امروز همگي رفته بوديم نهار بخوريم. من علاوه بر نهار، يک بشقاب ميوه‌ی خرد شده هم خريدم. سر نهار داشتيم حرف مي‌زديم گفتم ما توی ايران اصولأ ميوه‌ی خرد شده کمتر داريم و مثلأ تا جايي که ديده‌ام هيچ جا هندوانه‌ی نصفه نمي‌فروشند. برای ميهماني‌ها هم ميوه‌ی درسته را مي‌آورند و هندوانه هم اگر بياورند قاچ بزرگ مي‌کنند و هر يک قاچ هندوانه‌ی ما برای دو تا ظرف ميوه‌ی اينجا کفايت مي‌کند.

همکار جديدمان گفت توی سانفرانسيسکو يک همسايه‌ی ايراني داشته و اتفاقأ همين را هم از او شنيده و بعد خودش شروع کرد برای باقي حضرات درباره‌ی غذاهای ايراني توضيح داد که او چند باری ميهمان همان همسايه‌ی ايراني‌اش بوده و يک بار که همسايه‌شان خيلي برايشان سنگ تمام گذاشته‌ يک غذای ايراني بخارپز برای او و همسرش درست کرده که پختنش 14 ساعت وقت برده- خوب البته باور کردنش برای خود ما خيلي سخت نيست که ما ايراني‌ها يک هفته برای پختن غذا وقت صرف مي‌کنيم و همان غذا را در عرض ده دقيقه مي‌خوريم- ولي اين‌هايي که داشتند موضوع را مي‌شنيدند در حال پس افتادن بودند. خلاصه که خيلي از دستپخت همسايه‌ی ايراني‌شان تعريف کرد، بخصوص از ادويه‌هايي که توی غذا بوده. اهالي محترم آزمايشگاه هم يک شرح مبسوطي از مسابقه‌ی آشپزی و برنده شدن اينجانب دادند و اين جناب همکار تازه‌مان مطمئن شد که ما ايراني‌ها بالفطره آشپز هستيم.

يک چيزی هم توی همين هفته پيش آمد که خيلي خوب است بدانيد، يعني برای همه‌ی ما ايراني‌ها خوب است که بدانيم.

اين همکار جديد ما و همسرش که آمده‌اند استراليا خوب البته مشکل زبان و اين‌ها ندارند و فقط لهجه‌های‌شان با استراليايي‌ها فرق مي‌کند. اما سرعتي که خودشان را با محيط جديد تطبيق داده‌اند باور نکردني‌ست. يعني خيلي از ما ايراني‌ها از اين شهر ايران که برويم يک شهر ديگر باز وقت زيادی صرف مي‌شود که در محيط جديد جا بيفتيم. اين تطبيق با محيط جديد را درباره‌ی پلنگ صورتي هم ديده بودم.

هم زن و هم شوهر تا رسيده‌اند و وسايل‌‌شان را گذاشته‌اند زمين رفته‌اند اول از همه يکي يک دوچرخه خريده‌اند. از قرار دوچرخه‌ی خانم نو بوده و مال آقای همسر دست دوم. امروز مي‌گفت يک چند روز ديگر ممکن است بروم يک دوچرخه‌ی بهتر بخرم. لابد مي‌دانيد که خريد ماشين در کشورهای غربي خيلي راحت است. حتي اگر پول‌تان به ماشين نو نرسد اما با هر پولي مي‌شود ماشين خريد. خوب اين‌ها بر عکس اول از همه رفته‌اند و دوچرخه خريده‌اند. علتي که خودش مي‌گفت اين بود که دليلي ندارد مسير کوتاه خانه تا دانشگاه را با ماشين بيايند و هم دود توليد کنند و هم خودشان را از تحرک روزانه محروم کنند.

خوب البته ناگفته پيداست که سهم عمده‌ی اين جور فکر کردن‌ها بعهده‌ی دم و دستگاه حکومت يک کشور است که برای اين کارها هم تبليغ کند و هم مثلأ مسير دوچرخه سواری درست کند، و تازه مدام مثل حضرات جمهوری اسلامي هي سنگ نيندازد جلوی پای مردم که از اين طرف در مصرف بنزين صرفه جويي کنند و از آن طرف برای دوچرخه سوار شدن مردم، زن و مرد، همين مانده که يک پيغمبر جديد بيايد و دو تا آيه‌ هم بر او نازل بشود که ايهالناس بابا دوچرخه سوار شدن مردم به هيچ جای کائنات صدمه نمي‌زند، و در اين يک مورد پا بزنيد و اسراف کنيد.

ولي به هر حال جدا از اين، در خيلي از موارد ديگر زندگي ما ايراني‌ها، در کل و صرفنظر از استثناها، سخت جوش خوردنش با جامعه‌ی جديد خيلي موضوع اساسي‌ست و گاهي توی همين خارج از کشور هم مي‌بينيد که مدام در فکر مرز کشيدن بين خودمان و مردم جامعه‌ای هستيم که ما را پذيرفته‌اند، ولي ما آن‌ها را نمي‌پذيريم. اما يک موضوع ديگری هم هست. اين نمونه‌ی جديدی که حالا دارد در همين بدو ورود با جامعه‌ی جديد جوش مي‌خورد يک بخشي از جوش خوردنش در نگاه خود آن آدم است که دنبال بهانه نمي‌گردد که خودش را از جامعه جدا کند.

انصافأ توی اين چند ماهي که من و پلنگ صورتي همکار و هم اتاق بوده‌ايم يک بار هم نشنيدم که مثلأ از تاريخ‌شان و ناپلئون و ژاندارک و اين‌ها يک حرفي بزند که ببينيد ما کي هستيم. خوب راه جوش خوردن با جامعه برای ما ايراني‌ها در خارج از کشور و در غياب حکومت، باز هم هموار نيست چون خودمان خيلي از وقت‌ها، واقعأ خيلي از وقت‌ها، نقش حکومت را بازی مي‌کنيم و تا از آسمان و بعد خرابه‌های تخت جمشيد و همنشيني با کوروش و باقي بزرگان فرود بياييم پايين روی زمين، کلي ‌وقت و انرژی ازمان صرف مي‌شود. خلاصه که آدم گاهي‌ که مقايسه مي‌کند کلي به تکاپو مي‌افتد که ببيند چقدر خودش موانع ارتباط با جامعه را برطرف کرده.

ضمنأ يکي از خوانندگان وبلاگ فقط و فقط برای ديدن پلنگ آقا آمد دانشگاه و توی آن مدتي که اينجا بود يک جوری ذل زده بود به پلنگ که من داشتم از زور خنده از روی صندلي مي‌افتادم. گفت آمدم ببينم پلنگ چه شکلي‌ست! از قرار همان شکلي‌ست که درباره‌اش توضيح داده‌ام. ضمنأ آقای پلنگ صورتي هم خيلي سلام و دعا مي‌رساند.

نظرات

پست‌های پرطرفدار