روزنامه نگار علمي رو اضافه کن
دقيقأ نمي دانم در چه تاريخي و در کدام يک از نوشته های حسين درخشان درباره ی بازداشت و زنداني کردن روزنامه نگارها خواندم که: " بعد از روزنامه نگاران سياسي و هنری (يا سينمايي) کم کم بايد منتظر بازداشت روزنامه نگاران علمي هم باشيم" (البته مضمون حرفش اين بود، احتمالأ جمله اي که من نوشتم با جمله حسين فرق داره). همون موقع مي خواستم چيزی بنويسم که استثنائأ اين اتفاق هم رخ داده ولي اون کسي که گرفتار شده بود چيزی درباره اش ننوشته، از ملاحظه، از وحشت، از عواقبش. اما حالا مي نويسه چون به اندازه کافي بيماری ناشي از اين وحشت چند ساله بهش صدمه زده، هر غذايي رو نمي تونه بخوره، هر روز بايد قرص و دوا بخوره، و هنوز هم وحشت کنه که اگر بگه يا بنويسه چي ميشه.
فکر مي کنم سال هفتاد بود، يک سالي مي شد که توی راديو به عنوان مترجم و نويسنده خبرهای علمي در گروه دانش کار مي کردم. البته استخدام نبودم، اواخر دوره ی ليسانسم بود. هر چقدر مي نوشتم به ازای اون دستمزد مي گرفتم. چون چند نفر ديگه هم همين کار رو انجام مي دادن بنابراين يک جوری رقابت بود که هر کدوم خبر علمي بهتری تهيه مي کرديم از نوشته ش زودتر استفاده مي شد و زودتر پولش رو دريافت مي کرد. کار پر هيجاني بود و همين باعث شده بود اون چهار- پنج نفری که مثل من در گروه کار مي کردن سراغ
همه ی کتابخونه های تهران برن و از همين طريق با عده ی زيادی از آدم های علمي آشنا بشن. بسياری از دوستان صميمي خودم رو از همين آشنايي ها به دست آورده بودم. توی همين بدو بدوهای کتابخونه ای به يک دانشجويي به نام علي نيری (که حالا دکتر فيزيک شده و در ام آی تي درس مي ده) آشنا شدم. يک وقتي علي بهم خبر داد که اون و يک عده ای از دوستانش با آشنايي ای که با حداد عادل (همين رئيس فعلي مجلس که اون موقع رئيس سازمان پژوهش و برنامه ريزی آموزشي در وزارت آموزش و پرورش بود) دارن يک باشگاهي درست مي کنن که جوانهای علاقمند به علم رو دور هم جمع کنن. بهم گفت تو هم بيای خوبه بخصوص که از طريق کاری که توی راديو داری مي تونه کمک کني اين باشگاه معرفي بشه. چون موضوع جالبي بود رفتم. ظاهرأ يکي از دوستان علي، به نام حميدزاده، با حداد عادل خيلي از نزديک آشنا بود و حداد از اين پيشنهاد استقبال کرده بود و بهشون در همون سازماني که گفتم يک اتاق داده بود که بيان فکرشون رو دنبال کنن. اين مثلأ باشگاه در مدت کوتاهي از طريق دوستاني که همديگه رو مي شناختن پر جمعيت شد و فکر مي کنم اعضای اصليش به سي نفر رسيدن. آدم های جالبي توی باشگاه بودن که حالا هر کدومشون استاد دانشگاه، محقق، يا نويسنده ی معتبری (واقعأ معتبرن) در داخل يا خارج از کشورهستن. چهار- پنج ماهي که گذشت و باشگاه بين بعضي دانشگاهي های علاقمند مثل دکتر منصوری (که حالا معاون پژوهشي وزارت علوم هست) و ده – پانزده تای ديگه تقريبأ معروف شد يک روزی از مجله دانشمند تماس گرفتن که مي خوايم باهاتون مصاحبه کنيم. روز مصاحبه همه ی اون سي نفر رفتيم دفتر مجله. اولش ميرزايي سردبير مجله کلي از کارمون تعريف و تمجيد کرد و بعدش فرج الله صبا يک گفتگوی مفصل با همه مون انجام داد، و ماه بعد گزارشش با چند تا عکسي که سياوش ... (فاميلش يادم رفته، عکاس معروفي هم هست) ازمون گرفت تحت عنوان "باشگاه دانش پژوهان جوان ايران به راه افتاد" در مجله چاپ شد. مجله ش رو دارم هنوز. يکي دو ماه بعد هم با کمک همين سازمان پژوهش و برنامه ريزی آموزشي و البته با حمايت حداد عادل يک کنفرانس علمي سه روزه در خانه معلم برگزار کرديم (پوسترش رو هنوز دارم) که بخاطر نمايشگاه های جانبي ش خيلي ها بدون اينکه دعوت بشن اومدن بازديد. يکيشون غفوری فرد بود که اون موقع رئيس تربيت بدني بود و ظاهرأ دخترش که در مدرسه فرزانگان بود و نمايشگاه کارهاشون در کنار کنفرانس بود بهش خبر داده بود. اتفاقأ اونقدر هم هيجان زده بود که گفت اگر وقت بدين مي خوام چند دقيقه برای همه حرف بزنم. حرف زد و کلي وعده و وعيد تو خالي داد. مدتي بعد کم کم حداد که به فکر ديگری افتاده بود به عناوين مختلف شروع به بهانه گيری کرد تا آخرش بعد از مدتي هيچکدوم از ماها رو به سازمان راه ندادن. يعني نگهبان ساختمان گفت آقايون و خانم ها باشگاه تعطيل شد. که البته تعطيل نشده بود و از جای ديگه سر درآورد. هميني که الان به نام" باشگاه دانش پژوهان جوان ايران" وجود داره. خوب اين جمع کاملأ علمي، با هم حسابي دوست بودن و طبيعي بود که بعد از تعطيلي باشگاه دوستيشون ادامه پيدا کرد و سبب چند تا کار علمي ديگه هم شد. يکي از اونا چشنواره سراسری علمي جوان بود که با آشنايي که من با مدير گروه جوان راديو داشتم توسط راديو برگزار شد (پوستر اين يکي رو هم دارم). اون موقع محمد هاشمي رئيس صدا وسيما بود و اومد به محل برگزاری جشنواره که در دانشگاه صنعتي شريف برگزار مي شد و جايزه برندگان رو هم داد. تقريبأ تمام کارهای جشنواره رو همين جمع دانش پژوهان انجام دادن.
اما چندی قبل از اين جشنواره يک روزی يکي از مديران گروه های راديو (که بعدها از مديران رده بالای فرهنگي شد و همين يک ماه پيش تعويض شد) اومد سراغ من و پرسيد دندان پزشک آشنا سراغ نداری؟ داشت از درد به خودش مي پيچيد. بچه های گروه دانش به خاطر کارشون از اينجور آشناها زياد داشتن و کار خيلي از همکاران رو برای وقت دکتر گرفتن راه مينداختن. يادم اومد که پدر يکي از دخترهای باشگاه دانش پژوهان (که حالا منحل شده بود) دندان پزشکه. بهش گفتم پدر يکي از دوستام دندان پزشکه بذار بهش زنگ بزنم اگر تونست کاری کنه بهت خبر ميدم. به اين دوستم زنگ زدم و اونم يک صحبتي کرد و گفت بگو بعداز ظهر بياد. آدرس مطب پدرش رو ازش گرفتم و به اين که دندونش درد مي کرد دادم. گفت تو با چه آدم مهمي آشنا هستي. بهش گفتم من تا به حال نديدمش ولي اسمش رو شنيدم. بهم گفت اتفاقأ به خونمون نزديکه ولي چون تو معرفي کردي خودت هم بيا. ديدم بد نيست بلاخره من هم اين آدم مهم رو ببينم. بعدازظهرش رفتيم مطب دکتر" حبيب الله پيمان". اتفاقأ بعدأ که خود دوستم هم اومد برای سلام و عليک معلوم شد خونه شون همون بالای مطبه. چند دقيقه ای نشستم تا وقت ما شد و من هم تشکر کردم از وقتي که دادن و اومدم. خلاصه من ديگه از ايني که دندون درد داشت نپرسيدم بعدش هم رفتي يا نه.
اون جشنواره ای رو که توی راديو برگزار کرديم از جنبه ی رقابت بين راديو و تلويزيون خيلي برای راديو با ارزش شد و مدير اون موقع راديو که محمد حسن زورق بود خيلي از مدير گروه جوان تشکر کرده بود و اون هم گفته بود که طرح اصلي مال فلاني بود که با دوستانش انجامش دادن. من دبير اون جشنواره بودم. به من گفتن قراره از تو و دوستانت رسمأ تشکر کنن. ما هم منتظر اين تشکر بوديم. مدت ها گذشت ولي نه از تشکر اونا هيچوقت خبری شد، نه ما همگي از مثلأ حجب چيزی گفتيم که پس تشکر چي شد.
چند ماه بعد همون حضرتي که دندون درد داشت و به دليل پستي که داشت از قرار و مدارهای مديريتي باخبر بود توی نهارخوری بهم گفت از دوستای جشنواره ايت چه خبر؟ گفتم چون همگي گرفتار کار و درس هستيم ديگه خيلي دنبال کار مشترک و اينا نيستيم. واقعأ هم هر از گاهي يک تلفني به هم مي کرديم و يک چاق سلامتي. به شوخي بهش گفتم از بس شما مديرها از کارشون تشکر نکردين ازتون دلگير شدن رفتن. گفت خوب خدا رو شکر کنين که تشکر هم نکردن و همگي رفتين دنبال کارتون بخصوص از تو. گفت قرار بود تشکر کنن ولي بعدأ که معلوم شد چه کساني در گروهتون بودن جمع مديران به اين نتيجه رسيد که خطر از بيخ گوش راديو رد شده. بهش گفتم مگه اين جمع چه کاره بودن که خطرناک باشن؟ گفت بچه دکتر پيمان توی شما بود همين کافيه. بهش گفتم بابا اين بيچاره دانشجوی فيزيکه. ماها هيچکدوممون کار سياسي نمي کنيم. تا به حال کارهای علمي انجام داديم، حداد عادل هم همه ی ما رو مي شناسه. گفت حالا ديگه دنبالش نباش. خلاصه من که فقط يک بار دکتر پيمان رو ديده بودم به همين دليل مستحق تشکر نبودم و بقيه اون بچه ها هم به همين ترتيب.
مدتي بعد، سال هفتاد و پنج بود، دختر دکتر پيمان از همه ی ما خداحافظي کرد و رفت که دکترای خودش رو در خارج از کشور بگيره (که گرفت و حالا يک آدم علمي معروف و مطلقأ غير سياسي است). يک روزي مادرش به من تلفن کرد که در مدرسه ی پسرم قراره يک نمايشگاه علمي برگزار بشه و احتياج به يک نفری دارن که برای انجام دادنش کمک کنه من فکر کردم چون شما توی راديو هستي ممکنه بتوني به ما توی مدرسه کمک کني. بلاخره اخلاقأ بايد قبول مي کردم. رفتم مدرسه و توی جلسه شون فکرهايي که به نظرم مي رسيد رو گفتم. تشکر کردن و آمدم.
يکي دو هفته بعد توی اداره چند تا از همکارام گفتن يک آقايي به نام موسوی يا محمدی (يا يک چنين فاميلي) بهت زنگ زده و کارت داشته. من چنين دوستي نداشتم، فکر کردم حتمأ از جايي معرفي کردن. فرداش دوباره زنگ زد. گفت چند تايي سؤال ازتون داشتيم لطف کنيد بيائيد به اين آدرس در خيابان خواجه عبدالله. گفتم شما از کجا زنگ مي زنين؟ گفت از وزارت اطلاعات. گفتم درباره ی چي سؤال دارين گفت شما بيايين، همونجا بهتون مي گيم، به کسي هم حرفي نزنين. از وحشتي که داشتم. رفتم به مدير گروهم در راديو گفتم اين طور شده، اومدم بگم که بدونين. همسرم باردار بود، نه مي شد و نه مي تونستم بهش بگم. خلاصه صبح رفتم به همون آدرس. در همون ساعتي که گفته بود. هنوز هم يادآوريش وحشتناکه. بردنم به يک اتاقي و سؤال و جواب درباره ی دکتر پيمان. ظاهرأ دکتر يک جلسات قرآني در خونه اش داشته و اينا زورکي مي خواستن به من بگن تو هم اونجا بودی. من هر چي مي گفتم من دکتر رو يک بار بيشتر نديدم اونم داستانش اين بود
مي گفتن نه ما اصلأ تو رو ديديم که سؤال هم پرسيدی. من همين اول داستان باهاشون مشکل داشتم اونا مي گفتن سؤال پرسيدم و کي به اون جلسات مياد. خلاصه چند ساعتي از همه ی زندگي من پرسيدن و گفتن بنويس. من هم نوشتم. امضاء کن. کردم. گفتن بنويس که اگر دفعه ی ديگه برم توی اون جلسات برخورد جدی تر رو قبول مي کنم. گفتم بابا من اصلأ نمي دونم اون جلساتي که مي گين کجا و کي برگزار مي شه، آخه چی بنويسم. خلاصه با يک مشت تهديد که چه بلايي به سرت مياريم عصری آمدم بيرون. گفتن اگر به کسي بگي که اومدی و چه صحبت هايي اينجا شده برات گرفتاری درست مي کنيم. من هم نگفتم که نگفتم. چند بار ديگه هم همين داستان تکرار شد که باز که رفتي. من هم که مطلقأ از اين جلسات خبری نداشتم، تازه اون آدمي هم که باهاش آشنا بودم اصلأ رفته بود درس بخونه و ديگه دليلي برای ارتباط من باخانواده ش نبود مي گفتم حتمأ اشتباهي شده، من نبود. نتيجه اش شد هشت سال دلهره و خونريزی مداوم روده.
(يک وقتي سال شصت و دو، توی يکي از روزهای دهه فجر، يک گشت کميته به اتهام بلند بودن سبيل من رو گرفتن و بردن پايگاهشون. زور و اصرار که بقيه رفقای کمونيستت کجا هستن؟ چند تايي سيلي آبدار به خاطر سبيل پرپشت خداداديمون خورديم و بعد از يک روز حبس با چشم بسته، کوتاه کردن سبيل و امضای تعهد نامه که ديگه کار ضد انقلابي نکنم بلاخره ولم کردن. توی دوره ی سربازی از يک سربازی که قبلأ کميته ای بود شنيدم توی دهه فجر هر کدوم از گشتي ها بايد اعلام مي کردن چه مثلأ کارهای ضد انقلابي رو خنثي کردن. احتمالأ کوتاه کردن سبيل من همراه با نواختن چند سيلي نمونه ای از اين گزارش ها بوده).
بعدها در جريان کارهای مختلفي که بعنوان برنامه ساز علمي در راديو و تلويزيون انجام دادم عليرغم همه ی تلاشي که مي کردم هميشه يک جای کار گرفتاری درست مي شد. يکيش رو حسين درخشان توی زندگي نامه اش نوشته. من از حسين دعوت کردم بياد مجري برنامه ی علمي که مي ساختم بشه. بعد از مدتي به بهانه ی انگشتری که توی دستش بود از پخش برنامه جلوگيری کردن. فرناز قاضي زاده مجری برنامه ام بود باز هم جلوی برنامه رو گرفتن. نيک آهنگ کوثر اومد باز هم همين داستان. برای يک برنامه ای درباره ی نجوم از سينا مطلبي خواهش کردم بهم کمک کنه، اصلأ خود برنامه رو متوقف کردن. نه حسين، نه فرناز، نه نيک آهنگ و نه سينا و نه خيلي های ديگه ای که با من کار مي کردن اون موقع هيچ مشکلي نداشتن که به خاطر اونا برنامه رو متوقف کنن. برای اينکه حتي وقتي برای جاهای ديگه هم کاری انجام مي دادم باز هم همين آش و همين کاسه بود ( بجز روزنامه های بعد از دوم خرداد که در اونها درباره ی توسعه ی علم مي نوشتم، چيزی که مي دانستم. کاری که انجام دادنش رو مديون دوست و استادم ابراهيم نبوی هستم). اما در تمام اين هشت سال هر از گاهي يک آدم نديده و نشناخته آمده و يک تلنگری زده که حواست که هست.
در واقع در تمام اين سال ها من به خيال خودم از توسعه ی علم حرف مي زدم و مي نوشتم، در حالي که برای کارسياسي ای که نکرده بودم تنبيه مي شدم. هر بار با همسرم حرف مي زنيم که چرا با همه ی تلاش و آشنايي که به کارم داشتم باز هم نه هيچوقت بالاتر رفتيم و نه گرفتاری هايمان کمتر مي شد باز هم به همين نتيجه رسيديم که مشکل از جای ديگری بوده. حالا در خارج از کشور، هنوز هم همان داستان خونريزی روده و گرفتاری های دنباله اش، و تأسف از عمری است که به مثلأ پشتکار و البته به وحشت گذشت. ايکاش همان اول مي گفتن از اين خط جلوتر نمي شود بلکه تکليف خودمان را زودتر معلوم مي کرديم. ايکاش عاقل تر از اين بوديم و همان اول، عطای کار کردن را به لقايش مي بخشيديم و زندگي را از جای ديگری شروع
مي کرديم. چه کسي به ما تضمين داده بود که دو بار زندگي مي کنيم که يک بار آن به وحشت و بيماری بگذرد؟ يک روزی مي نويسم که خانواده ی من، پدر و مادر و خواهر و برادرم بيست و پنج سال است در وحشت زندگي مي کنيم و مثل همه ی خانواده های ديگری که بعد از انقلاب در اثر تصميمات احمقانه و اشتباه انقلابي نان برای خوردن هم نداشتند در حال ساقط شدن از زندگي بوديم. با اينهمه بازهم به خيالي احمقانه کار کرديم. ايکاش عاقل تر از اين بوديم.
دقيقأ نمي دانم در چه تاريخي و در کدام يک از نوشته های حسين درخشان درباره ی بازداشت و زنداني کردن روزنامه نگارها خواندم که: " بعد از روزنامه نگاران سياسي و هنری (يا سينمايي) کم کم بايد منتظر بازداشت روزنامه نگاران علمي هم باشيم" (البته مضمون حرفش اين بود، احتمالأ جمله اي که من نوشتم با جمله حسين فرق داره). همون موقع مي خواستم چيزی بنويسم که استثنائأ اين اتفاق هم رخ داده ولي اون کسي که گرفتار شده بود چيزی درباره اش ننوشته، از ملاحظه، از وحشت، از عواقبش. اما حالا مي نويسه چون به اندازه کافي بيماری ناشي از اين وحشت چند ساله بهش صدمه زده، هر غذايي رو نمي تونه بخوره، هر روز بايد قرص و دوا بخوره، و هنوز هم وحشت کنه که اگر بگه يا بنويسه چي ميشه.
فکر مي کنم سال هفتاد بود، يک سالي مي شد که توی راديو به عنوان مترجم و نويسنده خبرهای علمي در گروه دانش کار مي کردم. البته استخدام نبودم، اواخر دوره ی ليسانسم بود. هر چقدر مي نوشتم به ازای اون دستمزد مي گرفتم. چون چند نفر ديگه هم همين کار رو انجام مي دادن بنابراين يک جوری رقابت بود که هر کدوم خبر علمي بهتری تهيه مي کرديم از نوشته ش زودتر استفاده مي شد و زودتر پولش رو دريافت مي کرد. کار پر هيجاني بود و همين باعث شده بود اون چهار- پنج نفری که مثل من در گروه کار مي کردن سراغ
همه ی کتابخونه های تهران برن و از همين طريق با عده ی زيادی از آدم های علمي آشنا بشن. بسياری از دوستان صميمي خودم رو از همين آشنايي ها به دست آورده بودم. توی همين بدو بدوهای کتابخونه ای به يک دانشجويي به نام علي نيری (که حالا دکتر فيزيک شده و در ام آی تي درس مي ده) آشنا شدم. يک وقتي علي بهم خبر داد که اون و يک عده ای از دوستانش با آشنايي ای که با حداد عادل (همين رئيس فعلي مجلس که اون موقع رئيس سازمان پژوهش و برنامه ريزی آموزشي در وزارت آموزش و پرورش بود) دارن يک باشگاهي درست مي کنن که جوانهای علاقمند به علم رو دور هم جمع کنن. بهم گفت تو هم بيای خوبه بخصوص که از طريق کاری که توی راديو داری مي تونه کمک کني اين باشگاه معرفي بشه. چون موضوع جالبي بود رفتم. ظاهرأ يکي از دوستان علي، به نام حميدزاده، با حداد عادل خيلي از نزديک آشنا بود و حداد از اين پيشنهاد استقبال کرده بود و بهشون در همون سازماني که گفتم يک اتاق داده بود که بيان فکرشون رو دنبال کنن. اين مثلأ باشگاه در مدت کوتاهي از طريق دوستاني که همديگه رو مي شناختن پر جمعيت شد و فکر مي کنم اعضای اصليش به سي نفر رسيدن. آدم های جالبي توی باشگاه بودن که حالا هر کدومشون استاد دانشگاه، محقق، يا نويسنده ی معتبری (واقعأ معتبرن) در داخل يا خارج از کشورهستن. چهار- پنج ماهي که گذشت و باشگاه بين بعضي دانشگاهي های علاقمند مثل دکتر منصوری (که حالا معاون پژوهشي وزارت علوم هست) و ده – پانزده تای ديگه تقريبأ معروف شد يک روزی از مجله دانشمند تماس گرفتن که مي خوايم باهاتون مصاحبه کنيم. روز مصاحبه همه ی اون سي نفر رفتيم دفتر مجله. اولش ميرزايي سردبير مجله کلي از کارمون تعريف و تمجيد کرد و بعدش فرج الله صبا يک گفتگوی مفصل با همه مون انجام داد، و ماه بعد گزارشش با چند تا عکسي که سياوش ... (فاميلش يادم رفته، عکاس معروفي هم هست) ازمون گرفت تحت عنوان "باشگاه دانش پژوهان جوان ايران به راه افتاد" در مجله چاپ شد. مجله ش رو دارم هنوز. يکي دو ماه بعد هم با کمک همين سازمان پژوهش و برنامه ريزی آموزشي و البته با حمايت حداد عادل يک کنفرانس علمي سه روزه در خانه معلم برگزار کرديم (پوسترش رو هنوز دارم) که بخاطر نمايشگاه های جانبي ش خيلي ها بدون اينکه دعوت بشن اومدن بازديد. يکيشون غفوری فرد بود که اون موقع رئيس تربيت بدني بود و ظاهرأ دخترش که در مدرسه فرزانگان بود و نمايشگاه کارهاشون در کنار کنفرانس بود بهش خبر داده بود. اتفاقأ اونقدر هم هيجان زده بود که گفت اگر وقت بدين مي خوام چند دقيقه برای همه حرف بزنم. حرف زد و کلي وعده و وعيد تو خالي داد. مدتي بعد کم کم حداد که به فکر ديگری افتاده بود به عناوين مختلف شروع به بهانه گيری کرد تا آخرش بعد از مدتي هيچکدوم از ماها رو به سازمان راه ندادن. يعني نگهبان ساختمان گفت آقايون و خانم ها باشگاه تعطيل شد. که البته تعطيل نشده بود و از جای ديگه سر درآورد. هميني که الان به نام" باشگاه دانش پژوهان جوان ايران" وجود داره. خوب اين جمع کاملأ علمي، با هم حسابي دوست بودن و طبيعي بود که بعد از تعطيلي باشگاه دوستيشون ادامه پيدا کرد و سبب چند تا کار علمي ديگه هم شد. يکي از اونا چشنواره سراسری علمي جوان بود که با آشنايي که من با مدير گروه جوان راديو داشتم توسط راديو برگزار شد (پوستر اين يکي رو هم دارم). اون موقع محمد هاشمي رئيس صدا وسيما بود و اومد به محل برگزاری جشنواره که در دانشگاه صنعتي شريف برگزار مي شد و جايزه برندگان رو هم داد. تقريبأ تمام کارهای جشنواره رو همين جمع دانش پژوهان انجام دادن.
اما چندی قبل از اين جشنواره يک روزی يکي از مديران گروه های راديو (که بعدها از مديران رده بالای فرهنگي شد و همين يک ماه پيش تعويض شد) اومد سراغ من و پرسيد دندان پزشک آشنا سراغ نداری؟ داشت از درد به خودش مي پيچيد. بچه های گروه دانش به خاطر کارشون از اينجور آشناها زياد داشتن و کار خيلي از همکاران رو برای وقت دکتر گرفتن راه مينداختن. يادم اومد که پدر يکي از دخترهای باشگاه دانش پژوهان (که حالا منحل شده بود) دندان پزشکه. بهش گفتم پدر يکي از دوستام دندان پزشکه بذار بهش زنگ بزنم اگر تونست کاری کنه بهت خبر ميدم. به اين دوستم زنگ زدم و اونم يک صحبتي کرد و گفت بگو بعداز ظهر بياد. آدرس مطب پدرش رو ازش گرفتم و به اين که دندونش درد مي کرد دادم. گفت تو با چه آدم مهمي آشنا هستي. بهش گفتم من تا به حال نديدمش ولي اسمش رو شنيدم. بهم گفت اتفاقأ به خونمون نزديکه ولي چون تو معرفي کردي خودت هم بيا. ديدم بد نيست بلاخره من هم اين آدم مهم رو ببينم. بعدازظهرش رفتيم مطب دکتر" حبيب الله پيمان". اتفاقأ بعدأ که خود دوستم هم اومد برای سلام و عليک معلوم شد خونه شون همون بالای مطبه. چند دقيقه ای نشستم تا وقت ما شد و من هم تشکر کردم از وقتي که دادن و اومدم. خلاصه من ديگه از ايني که دندون درد داشت نپرسيدم بعدش هم رفتي يا نه.
اون جشنواره ای رو که توی راديو برگزار کرديم از جنبه ی رقابت بين راديو و تلويزيون خيلي برای راديو با ارزش شد و مدير اون موقع راديو که محمد حسن زورق بود خيلي از مدير گروه جوان تشکر کرده بود و اون هم گفته بود که طرح اصلي مال فلاني بود که با دوستانش انجامش دادن. من دبير اون جشنواره بودم. به من گفتن قراره از تو و دوستانت رسمأ تشکر کنن. ما هم منتظر اين تشکر بوديم. مدت ها گذشت ولي نه از تشکر اونا هيچوقت خبری شد، نه ما همگي از مثلأ حجب چيزی گفتيم که پس تشکر چي شد.
چند ماه بعد همون حضرتي که دندون درد داشت و به دليل پستي که داشت از قرار و مدارهای مديريتي باخبر بود توی نهارخوری بهم گفت از دوستای جشنواره ايت چه خبر؟ گفتم چون همگي گرفتار کار و درس هستيم ديگه خيلي دنبال کار مشترک و اينا نيستيم. واقعأ هم هر از گاهي يک تلفني به هم مي کرديم و يک چاق سلامتي. به شوخي بهش گفتم از بس شما مديرها از کارشون تشکر نکردين ازتون دلگير شدن رفتن. گفت خوب خدا رو شکر کنين که تشکر هم نکردن و همگي رفتين دنبال کارتون بخصوص از تو. گفت قرار بود تشکر کنن ولي بعدأ که معلوم شد چه کساني در گروهتون بودن جمع مديران به اين نتيجه رسيد که خطر از بيخ گوش راديو رد شده. بهش گفتم مگه اين جمع چه کاره بودن که خطرناک باشن؟ گفت بچه دکتر پيمان توی شما بود همين کافيه. بهش گفتم بابا اين بيچاره دانشجوی فيزيکه. ماها هيچکدوممون کار سياسي نمي کنيم. تا به حال کارهای علمي انجام داديم، حداد عادل هم همه ی ما رو مي شناسه. گفت حالا ديگه دنبالش نباش. خلاصه من که فقط يک بار دکتر پيمان رو ديده بودم به همين دليل مستحق تشکر نبودم و بقيه اون بچه ها هم به همين ترتيب.
مدتي بعد، سال هفتاد و پنج بود، دختر دکتر پيمان از همه ی ما خداحافظي کرد و رفت که دکترای خودش رو در خارج از کشور بگيره (که گرفت و حالا يک آدم علمي معروف و مطلقأ غير سياسي است). يک روزي مادرش به من تلفن کرد که در مدرسه ی پسرم قراره يک نمايشگاه علمي برگزار بشه و احتياج به يک نفری دارن که برای انجام دادنش کمک کنه من فکر کردم چون شما توی راديو هستي ممکنه بتوني به ما توی مدرسه کمک کني. بلاخره اخلاقأ بايد قبول مي کردم. رفتم مدرسه و توی جلسه شون فکرهايي که به نظرم مي رسيد رو گفتم. تشکر کردن و آمدم.
يکي دو هفته بعد توی اداره چند تا از همکارام گفتن يک آقايي به نام موسوی يا محمدی (يا يک چنين فاميلي) بهت زنگ زده و کارت داشته. من چنين دوستي نداشتم، فکر کردم حتمأ از جايي معرفي کردن. فرداش دوباره زنگ زد. گفت چند تايي سؤال ازتون داشتيم لطف کنيد بيائيد به اين آدرس در خيابان خواجه عبدالله. گفتم شما از کجا زنگ مي زنين؟ گفت از وزارت اطلاعات. گفتم درباره ی چي سؤال دارين گفت شما بيايين، همونجا بهتون مي گيم، به کسي هم حرفي نزنين. از وحشتي که داشتم. رفتم به مدير گروهم در راديو گفتم اين طور شده، اومدم بگم که بدونين. همسرم باردار بود، نه مي شد و نه مي تونستم بهش بگم. خلاصه صبح رفتم به همون آدرس. در همون ساعتي که گفته بود. هنوز هم يادآوريش وحشتناکه. بردنم به يک اتاقي و سؤال و جواب درباره ی دکتر پيمان. ظاهرأ دکتر يک جلسات قرآني در خونه اش داشته و اينا زورکي مي خواستن به من بگن تو هم اونجا بودی. من هر چي مي گفتم من دکتر رو يک بار بيشتر نديدم اونم داستانش اين بود
مي گفتن نه ما اصلأ تو رو ديديم که سؤال هم پرسيدی. من همين اول داستان باهاشون مشکل داشتم اونا مي گفتن سؤال پرسيدم و کي به اون جلسات مياد. خلاصه چند ساعتي از همه ی زندگي من پرسيدن و گفتن بنويس. من هم نوشتم. امضاء کن. کردم. گفتن بنويس که اگر دفعه ی ديگه برم توی اون جلسات برخورد جدی تر رو قبول مي کنم. گفتم بابا من اصلأ نمي دونم اون جلساتي که مي گين کجا و کي برگزار مي شه، آخه چی بنويسم. خلاصه با يک مشت تهديد که چه بلايي به سرت مياريم عصری آمدم بيرون. گفتن اگر به کسي بگي که اومدی و چه صحبت هايي اينجا شده برات گرفتاری درست مي کنيم. من هم نگفتم که نگفتم. چند بار ديگه هم همين داستان تکرار شد که باز که رفتي. من هم که مطلقأ از اين جلسات خبری نداشتم، تازه اون آدمي هم که باهاش آشنا بودم اصلأ رفته بود درس بخونه و ديگه دليلي برای ارتباط من باخانواده ش نبود مي گفتم حتمأ اشتباهي شده، من نبود. نتيجه اش شد هشت سال دلهره و خونريزی مداوم روده.
(يک وقتي سال شصت و دو، توی يکي از روزهای دهه فجر، يک گشت کميته به اتهام بلند بودن سبيل من رو گرفتن و بردن پايگاهشون. زور و اصرار که بقيه رفقای کمونيستت کجا هستن؟ چند تايي سيلي آبدار به خاطر سبيل پرپشت خداداديمون خورديم و بعد از يک روز حبس با چشم بسته، کوتاه کردن سبيل و امضای تعهد نامه که ديگه کار ضد انقلابي نکنم بلاخره ولم کردن. توی دوره ی سربازی از يک سربازی که قبلأ کميته ای بود شنيدم توی دهه فجر هر کدوم از گشتي ها بايد اعلام مي کردن چه مثلأ کارهای ضد انقلابي رو خنثي کردن. احتمالأ کوتاه کردن سبيل من همراه با نواختن چند سيلي نمونه ای از اين گزارش ها بوده).
بعدها در جريان کارهای مختلفي که بعنوان برنامه ساز علمي در راديو و تلويزيون انجام دادم عليرغم همه ی تلاشي که مي کردم هميشه يک جای کار گرفتاری درست مي شد. يکيش رو حسين درخشان توی زندگي نامه اش نوشته. من از حسين دعوت کردم بياد مجري برنامه ی علمي که مي ساختم بشه. بعد از مدتي به بهانه ی انگشتری که توی دستش بود از پخش برنامه جلوگيری کردن. فرناز قاضي زاده مجری برنامه ام بود باز هم جلوی برنامه رو گرفتن. نيک آهنگ کوثر اومد باز هم همين داستان. برای يک برنامه ای درباره ی نجوم از سينا مطلبي خواهش کردم بهم کمک کنه، اصلأ خود برنامه رو متوقف کردن. نه حسين، نه فرناز، نه نيک آهنگ و نه سينا و نه خيلي های ديگه ای که با من کار مي کردن اون موقع هيچ مشکلي نداشتن که به خاطر اونا برنامه رو متوقف کنن. برای اينکه حتي وقتي برای جاهای ديگه هم کاری انجام مي دادم باز هم همين آش و همين کاسه بود ( بجز روزنامه های بعد از دوم خرداد که در اونها درباره ی توسعه ی علم مي نوشتم، چيزی که مي دانستم. کاری که انجام دادنش رو مديون دوست و استادم ابراهيم نبوی هستم). اما در تمام اين هشت سال هر از گاهي يک آدم نديده و نشناخته آمده و يک تلنگری زده که حواست که هست.
در واقع در تمام اين سال ها من به خيال خودم از توسعه ی علم حرف مي زدم و مي نوشتم، در حالي که برای کارسياسي ای که نکرده بودم تنبيه مي شدم. هر بار با همسرم حرف مي زنيم که چرا با همه ی تلاش و آشنايي که به کارم داشتم باز هم نه هيچوقت بالاتر رفتيم و نه گرفتاری هايمان کمتر مي شد باز هم به همين نتيجه رسيديم که مشکل از جای ديگری بوده. حالا در خارج از کشور، هنوز هم همان داستان خونريزی روده و گرفتاری های دنباله اش، و تأسف از عمری است که به مثلأ پشتکار و البته به وحشت گذشت. ايکاش همان اول مي گفتن از اين خط جلوتر نمي شود بلکه تکليف خودمان را زودتر معلوم مي کرديم. ايکاش عاقل تر از اين بوديم و همان اول، عطای کار کردن را به لقايش مي بخشيديم و زندگي را از جای ديگری شروع
مي کرديم. چه کسي به ما تضمين داده بود که دو بار زندگي مي کنيم که يک بار آن به وحشت و بيماری بگذرد؟ يک روزی مي نويسم که خانواده ی من، پدر و مادر و خواهر و برادرم بيست و پنج سال است در وحشت زندگي مي کنيم و مثل همه ی خانواده های ديگری که بعد از انقلاب در اثر تصميمات احمقانه و اشتباه انقلابي نان برای خوردن هم نداشتند در حال ساقط شدن از زندگي بوديم. با اينهمه بازهم به خيالي احمقانه کار کرديم. ايکاش عاقل تر از اين بوديم.
نظرات