خرمشهر، بعضی خاطرات
مسجد جامع خرمشهر درست در گوشه يک چهارراه درست
شده. خيابان روبرویی از يک ميدان که اسمش "فلکه دروازه" بود شروع میشد
و خيلی پت و پهن بود و در ادامهاش در کنار مسجد تبدیل میشد به يک خيابان باريک. خيابان
ديگر که متقاطع بود از سمت راست مسجد شروع میشد و تا رودخانه که سمت چپ مسجد میشد
ادامه پيدا میکرد.
من توی آن خيابان پت و پهن روبرويی و در سن 5
سالگی به کودکستان فرستاده شدم. اولين کودکستان خرمشهر که اسمش شهناز بود. در 6
سالگی در انتهای خيابانی که به "فلکه دروازه" میرسيد کلاس اولی شدم در
يک مدرسهای به نام "پهلوی". تا کلاس پنجم آنجا بودم. معلم کلاس پنجمم
برای شش ماه بعنوان معلم حساب میآمد خانهمان. يک پيرمرد خوش اخلاقی بود که با
همه خوش اخلاقیاش هر روز سر ساعتی که همه در حال فوتبال بازی کردن بودند میآمد
که حساب ياد من بدهد. چون خودش ماشين نداشت بايد يکی میرفت دنبالش و میآوردش
خانهمان. يک روزی که پيدايش نکرده بودند که بيايد برای درس دادن من از زور
خوشحالی آنقدر با دو تا انگشتم سوت زدم که پدرم همانی که معلم را میآورد خانهمان
صدا زد و گفت "برو اگه زير زمين هم شده پيداش کن". ایشان را از روی زمين
پیدا کردند و درس حساب آن روز هم داده شد. متوجه باشيد توی خانه ما که هميشه ورزش
کردن از نماز خواندن واجبتر بوده و هست وقتی به جای فوتبال برويد حساب بخوانيد
آنوقت درس حساب يعنی چقدر ارج و قرب دارد.
توی آن خيابان باريک کنار مسجد جامع خانه یکی از
دخترعموهای من بود که اصلن اهوازیست ولی با يکی از فاميلهایمان که خرمشهری بود
ازدواج کرده بود و آمده بود خرمشهر. برای عروسیشان يک گروه نیانبان خرمشهری و يک
گروه رقص و آواز عربی از آنطرف شط، یعنی از عراق، آورده بودند. فارسی و عربی حرف
زدن همهشان مثل هم بود و با همهشان هم میشد حرف زد. از قضا گروه عراقی را هر از
گاهی توی اين عروسی و آن عروسی و گاهی جدا جدا توی خيابان هم میشد ديد. بعضیهایشان
ماهیفروش بودند و صبح با بلم میآمدند توی بازار ماهیفروشهای خرمشهر و عصر همانطوری
برمیگشتند خانهشان. توی عروسی يکی از دوستانمان تمپونواز گروه عراقی با گروه
بندری ايرانی آمده بود. معلوم شد تمپویی اينطرفی رفته بوده يک گروه ديگری راه
انداخته بوده و اينها هم تمپونواز عراقی را آورده بودند. شوهر دخترعموی من يک
موتور وسپا داشت که دوره نامزدی با هم میرفتند اينطرف و آنطرف. بعدها يک پيکان
خریدند با يک نمره که روی آن بزرگ نوشته شده بود خرمشهر.
توی خيابان سمت راست مسجد جامع خانه يکی از
دوستانم بود. اسمش مجيد بود. سال 58 يک موتور ياماها 80 خريده بود. خیلی خوشتيپ
میرفت دنبال دوست دخترش و با هم موتورسواری میکردند. مشکل اصلی اين بود که دنده
پایی موتور را بايد با بالای کفش عوض میکرد و در نتيجه هميشه بالای لنگه چپ کفشهای
مجيد خط میافتاد. دستههای روز عاشورا جلوی خانه مجيد متوقف میشدند چون تا خود
مسجد جامع پر از دسته و آدم بود. در نتيجه خانه مجيد و خانههای کناریشان تبديل
میشد به محل آب خوری مردم و اهل دستهها. من و 4 تا از دوستان نزديکم مدام همان
طرفها بوديم. مجيد، محمد، مسعود و منصور. از بين اينها مسعود رقيب ورزشیام بود.
تنها ايرادش اين بود که اگر روی سکوی مسابقه شنا به او میگفتند "مسعود بيا
سمبوسه آوردن" مسابقه را ترک میکرد، توی استخر المپيک هم که بود باز اول
بايد سمبوسه را میخورد بعد درباره مسابقه تصميم میگرفت. يک مدتی هم توی دبيرستان
رقيب درسی شده بوديم.
توی خيابان سمت راست مسجد جامع یک خياطی مردانه
بود. پنج تا کت و شلوار و پيراهنی که من به خياط سفارش دادم را خياط همان خياطخانه
دوخت. بد يا خوب، حالا اصلن من اهل خياطی رفتم نيستم يعنی تا ایران هم بودم اهلش نبودم،
ولی خياطی بلدم تا دلتان بخواهد. آن اوایل خياطخانه عبارت بود از يک اتاق به نظرم
سه متر در چهار متر. خياط هم یک آقای لاغر باریکی بود که آن اوايل که من يادم هست پيراهن
سفيد و شلوار خاکستری روشن میپوشید. اواخر تا کمی بعد از انقلاب خیاطخانه تبديل
شده بود به يک جای مفصل که هم پارچهفروشی بود و هم خياطخانه. خیاط همانطور لاغر
باقی مانده بود ولی خوشپوش شده بود. هميشه يک تويوتای قهوهای هم روبروی مغازهاش
ايستاده بود، لابد مال او بود.
بعد از جنگ که رفتم خرمشهر خبری از کودکستان
شهناز نبود که نبود. از خانه دخترعمویم به اندازه يک ميخ هم چيزی باقی نمانده بود.
خانه مجيد هم صاف صاف شده بود. خياطخانه هم به همچنین. از خانه خود ما چند تا تکه
موزايیک حمامش باقی مانده بود.
دخترعموی من نوهدار شده. با همان پيکان نمره
خرمشهر فرار کردند و تا اواخر جنگ هم نگهش داشتند، هر مدتی خانه يکی. بعد ديدند
دردسرش بيشتر از اين حرفهاست فروختند رفت. مجيد معلوم نشد کجاست ولی سالها بعد در
بروجرد يکی از دوستانم گفت برويم مغازه کفاشی کفش تعميریام را بگيرم. همانجا يکی
از دوستانش را ديد آمد معرفیمان کند بهم ديد ما پريديم همديگر را بغل کرديم و
افتاديم به زار زار گريه کردن. بابای محمد بروجردی بود بعد از جنگ رفته بودند
بروجرد. مسعود يک مدتی رفته بود گرگان. بعد تهران، بعد نمیدانم کجا. بيخبرم.
منصور را از آقای فروزنده سپاه بپرسيد کجاست. برادر کوچک ايشان بود.
من حالا استراليا هستم. توی اين همه سال که از
من پرسیدهاند کجايی هستی گفتهام ايرانیام. وقتی گفتهاند کجای ايران گفتهام
جنوب، خوزستان. منتها وقتی کسی میپرسد کدام شهر من هيچ شهری را نمیشناسم که چيزی
از دوران کودکی و نوجوانیام را بشود توی آن پیدا کرد. همان وقتی که چهار تا
موزايیک حمام خانهمان را پیدا کردم ديدم همان را هم نياورم بهتر است. خوب چطور میشود
اين همه چيز را توی آن يک تکه موزاييک پيدا کنم؟
نظرات
http://persianclub2009.blogspot.com/
مرضیه
جنگ آبادان و خرمشهر خراب نكرد، فرهنگ آبوداني و خرمشهريه از بين برد. :(