جمعه برای زندگی
يک چيزی ميگم يک چيزی میشنويد ها ...
توی خانه ما، یعنی خانه پدریام، ورزش کردن خيلی جدیست.
اصلن از زور جدی بودن خندهدار است. يک وقتی مادرم گير داده بود که لطفن نماز
بخوان. دید حرفش خيلی جدی گرفته نشد. يک دستگاه ضبط صوت داشتيم برداشته بود نماز
راديو را ضبط کرده بود و يک مدتی هم برای تشویق به نماز خواندن از همين دستگاه ضبط
صوت استفاده میکرد. باز نشد. خلاصه گرفتاری بود. داستان خلاص شدن از این دينمداری
زورکی توی خانه ما به اين ترتيب پایان پذيرفت که پدرم ديده بود من يک چيزهايی میگويم
که اصلن معلوم نيست عربیست يا مثلن فرانسه. بعد يک حرکاتی برای نماز درمیآورم که
باز معلوم نيست رکوع و سجود است يا شيرجه و پشتک. و آخر سر اين که من همهاش در
تمام موارد نماز صبح میخوانم که خيلی سريع فیصله پيدا میکند. گفتند "آقاجون
شما لطفن نماز نخون". منتها اين بخش اول بود چون بخش دوم ماجرا اينطوری بود
که "شما امروز چقدر ورزش کرديد". همين الان هم اين جمله در مکالمات تلفن
بين ما رد و بدل میشود. در واقع اگر ديديد يک جایی سيل آمده و خانه و زندگی مردم
روی آب است ولی يک آدمی دارد خیلی جدی توی سيل در حد رکورد زدن شنا میکند شک
نکنيد که آن آدم من هستم.
سال اول دانشگاه هنوز اوضاع مالیام خوب نبود، آمده بودم
تهران و دانشجوی دانشگاه شهيد ملی سابق بودم. زنگ زدم به پدرم که بله اينطوریست و
دارم درس میخوانم و پرس و جو میکنم برای يک کاری که با اوضاع دانشجویی بشود
انجام داد. گفتند "آقاجون روزها حتمن برو يک جايی بدو ولی قبلش نرمش کن که
عضلاتت نگيره" ... خوب است چند بار از ميدان هفت تير پياده رفته باشم ميدان
وليعصر بعد تجريش بعد شريعتی بعد ميدان هفت تير. یعنی روحيه ورزشی در اين حد. اگر
پدر من يک کمی ارتشیمآب بود شک نکنيد که همه اين مسير را سینهخيز میرفتم ...
يعنی راه نداشت بايد میرفتم.
مادرم از نمازخوان کردن من که دست برداشت تمام زورش را
گذاشت برای کسب نتيجه مشابه در ورزش. حالا مینويسم متوجه میشويد يعنی چی. آمد
جلوی چشم من خيلی جدی به مربی بستکتبالمان گفت "من فکر میکنم همايون حدود 5
سانتيمتر بايد قد بلندتر بشود". مربی هم توی رودرواسی گفت "چشم سعی
خودمون رو میکنيم". اين سعی خودمون رو میکنيم در مورد حيوانات آزمايشگاهی
هم جواب نمیدهد چه برسد به آدميزاد. منتها متعاقب همين اوضاع هر هفته عمليات
متراژ قد من برای حصول اون 5 سانت برقرار بود. يک مدتی بعد هم عرض شانه به داستان
قد اضافه شد. هر دوی اين موارد هنوز هم ادامه دارند. يعنی مادر من هر وقت بستهای
از ايران میفرستد استراليا اگر توی بسته يک لباس هم برای من بفرستند از XL کوچکتر تويش
نیست. من هنوز دارم برای آن 5 سانتيمتر و عرض شانه XL تلاش میکنم. باور کنيد پرس و جو
میکنند جوابم بايد قانع کننده باشد.
حالا جالب است که تازگیها کشف کردهام در غياب من بعنوان
نمونه ورزشی حی و حاضر برای انجام آزمایشات قد و عرض شانه يک اتفاق خيلی مهیجی توی
خانه پدرم دارد رخ میدهد. خانه پدری من طبقه اول يک مجتمع کوچک است و يک بالکن هم
دارد. بعد از بالکن هم حياط خانه قرار گرفته. چند وقتیست مادرم به اين فکر افتاده
که خانه را در وهله اول يک جوری در حد اضافه کردن بالکن به اتاق پذیرايی امتداد
بدهد. يک چيزی در حد چهار متر عرض در دو متر طول. بعد در ادامه يک پرش طولی ديگر
هم تدارک ببیند و ديوار اتاق را مستقيم بچسباند به ديوار حياط که میشود حدود 8
متر طول. یعنی يک خانهای خريدهايد که سابق اتاق پذيراییاش مثلن 5 متر در 3 متر
بوده ولی بعدن تبديل شده به 17 متر در 3 متر. حياط هم لازم نيست توی خانه گلکاری
میکنيم. يک بنا هم آوردهاند که نظر تخصصی داده که "شما چند روز برويد يک
جای ديگری که گرد و خاک نخوريد من درستش میکنم". من به فکر افتادهام که
اقلن نقشه گوگل خانه پدرم را ذخیره کنم برای آیندگان که بدانند اين خانه قبلن چه
شکلی بوده بعدن تبديل شده به زمين فوتبال. اگر اين بنايی که آوردهاند یک کمی به
خودش سخت نگیرد حتمن عمقی هم کار میکند و دو سه متری هم از پارکينگ مجمتع را
اضافه میکند به خانه و از در خانه که وارد میشويد بايد ده تا پله برويد پايين
تازه برسيد به محل خانه سابق. خيلی داستان شورانگيز و مهيج شده نه؟
حالا در خاتمه برای اين که جمعهتان ساخته بشود عرض میکنم
که ما يک باغچهی بزرگی توی خانهمان در اهواز داشتيم که بعد از مدتی هر چه درخت
توی آن کاشته بوديم خشک شد. دوباره درختکاری کرديم باز خشک شد. برای بار سوم هم
درختکاری کرديم باز نتيجه نداد. بعد فکر کرديم چه کارش کنیم که استفاده بهينه ازش
بشود. توی اوضاع جنگی بهترين استفادهاش این بود که توی باغچه سنگر بکنيم. شروع
کرديم به سنگرسازی توی باغچه. پدر صاحاب بچهمان درآمد تا سنگر درست کرديم. بعد تا
آمديم برسيم به استفاده از سنگر يک مدتی آتش جنگ خوابيد. ديديم با اين همه زحمت
خوب حيف است همينطور رهایش کنيم برود پی کارش. یک شبهایی میرفتيم مینشستيم تويش
شام میخورديم. خيلی شاعرانه بود منتها هر بار شام میخورديم بعدش بايد يک حمام
مفصل هم میرفتيم چون تا نوک پا تا فرق سرمان خاکی میشد. بعد از حمام هم باز توی
خانه مینشستيم با دل راحت شام میخورديم. اگر الان آن خانه با شرايط قبلیاش بود
مطمئن باشيد مادرم سنگر را بطور زيرزمينی تا دو تا کوچه آنطرفتر امتداد داده بود
تويش مهمانی میداد. حالا هی بخنديد ... اینها همهش مال روحيه ورزشکاریه ...
اين هم موسيقی جمعه برای زندگی.
نظرات
:)