ما والدين خودمانيم
"تو میخوای من اونی
باشم که واقعن خودت میخوای من باشم؟ اگه اونی باشم که تو میخوای اونوقت ديگه من
من نيست. يعنی من خودم نيستم ... تو واقعن خودتی؟ تو آدم دو سال پيشی؟ تو آدمی
هستی که من میشناختمت؟ يعنی اصلن عوض نشدی؟"
کفش و لباسهای دوران بچگی آدمها يادگارهايی
هستند که برای پدر و مادرها گرامیتر از صاحبانشاناند. همين هم هست که آن تکههای
دوران کودکی در خانهی پدر و مادرها با دقت تمام حفظ میشوند. تکهای از موهايی که
اولين بار قيچی شدهاند و اولين دندان شيری بچههای خانه هم گاهی قيمتیتر از اثاثيه
خانه پدر و مادرها بحساب میآيند. چيزی در دوران کودکی هست که والدين از آن جدا
نمیشوند. لذتی هست که هر بار با ديدن کفش و لباس دوران کودکی بچهها برایشان
تکرار میشود. هر چقدرکه اين زمان از دست رفته برای والدين افسوسبرانگيز باشد اما
جايی برای پوشاندن کفش و لباسهای دوران کودکی به تن زن و مرد امروز نيست. زورپوشانی
لباسهای خاطرهبرانگيز دوران کودکی به بزرگسالها افسوسبرانگيزتر است.
اما افسوس اين است که پوشاندن لباس دوران بچگی
به بزرگ شدهها هميشه هم زورپوشانی نيست. رضايت آن که بايد بپوشد راه را هموارتر
میکند. سنت از همينجا سردرمیآورد.
جنبش سبز پر از خاطرات کسانیست که روزها و شبهای
دوران انتخابات را سرخوشانه گذراندهاند و داغ و درفشهای بعدی حکومت هم طعم دوران
پيش از آن را برایشان زايل نکرده. دوران انتخابات حتی برای خارجنشينها هم طعمی
داشته که سالها نظيرش را حس نکرده بودند. همين است که همه با اندوه به آن دوران
فکر میکنند. بخش بزرگی از يخزدگی فعلی محصول اندوهیست که راهی برای بيرون رفتن
از قلب و ذهن آدمها پيدا نکرده. زحمتیست که کسی برايش پاداش درخوری نگرفته و در
عوض برايش تنبيه شده. و حالا همه والدين خودشان شدهاند با کفش و لباسهای دوران
کودکی خودشان. با دستبند سبزی که مثل اولين دندان شيریست و از اثاثيه خانه هم
باارزشتر است.
خبرنگاران به چريکهای چپگرای کوبايی لقب ريشوها
يا los barbudos داده بودند. فيدل کاسترو
در زندگینامهاش مینويسد "در حال جنگ و گريز که بوديم وقت ريش تراشيدن
نداشتيم، گاهی ريشتراش هم نداشتيم. بعد کمکم ريشهای بلندمان برای خبرنگاران
تبديل به يک نشانه شد. اسممان را گذاشتند "ريشوها". ريشهایمان نشانهی
گروهمان شد و اگر غريبه يا جاسوسی به گروه ما میآمد او را از اندازه ريشش تشخيص
میداديم. وقتی پيروز شديم برای گراميداشت همان نشانه ريشهایمان را
نتراشيديم".
فيدل کاسترو و ريشوهای ديگر سالها با همان
نشانهی دوران انقلابيگری جامعه کوبا را از جهان جدا نگه داشتند. حالا هاوانا با
ماشينهای کهنهاش برای کارگردانانی ايدهآل است که به فکر ساخت فيلمهايی درباره
دهههای 50 و 60 ميلادی هستند. با کوبا فقط میشود فيلم ساخت ولی بسختی در آن میشود
زندگی کرد.
گرفتاری اصلی در باور همه ماست. باور کسانی که
زندگی را در صدر اسلام جستجو میکنند و باور گروهی ديگر که لباسهای دوران کودکی
را به تن آدمهای امروز زورپوشانی میکنند. باور به تغيير سختترين کار عالم است.
از خود تغييير هم سختتر است و همين است که نشانهها باقی میمانند اما زمان تغيير
میکند.
ما مجبوريم در برابر قشریهای جمهوری اسلامی
برنده بشويم. راه دومی نداريم. ولی راه پيروز شدنمان در نشانهسازیمان نيست. ما
مجبوريم آخرين تلاشمان را برای آزادی ميرحسين و رهنورد و کروبی و زندانیهای
سياسی و عقيدتی ديگر انجام بدهيم. راه دومی جز تلاش برای آزادیشان نداريم، اما
ناگزيريم اين را هم باور کنيم که ميرحسين و رهنورد و کروبی به دورانی تعلق داشتهاند
که بر سر جزئيات آن جدال عميقی وجود دارد و نمیشود آن جدال را بیجواب و با تعارف
به طاق نسيان کوفت، همانطوری که نمیشود کودتای 28 مرداد را از ياد برد.
نمیشود شاه را بدون شعبان و دهه 60 را بدون
زندانيانش تصور کرد.
ما ناگزيريم پايمردی ميرحسين و رهنورد و کروبی
را تحسين کنيم اما ما آدمهای دو سال پيش نيستيم. ما آدمهای 32 سال پيش هم
نيستيم. ما خودمان والدين خودمانيم و حالا ناگزيريم از کفش و لباس دوران کودکیمان
چشمپوشی کنيم و از سنتهایمان بيرون بياييم.
نظرات