و همينطور ادامه بدهيد

پاره شود لباس اگر گير کند به صندلی ... ماشين مشتی ممدلی، ارزون و بی معطلی

حدود 16 سال پيش يک مدتی گرفتار يک سؤالی شده بودم که اجزاء خود سؤال در يک مدت طولانی شکل گرفته بودند، بعد هم تبديل شد به سرگرمی فکری منتها از نوع عذاب آور. از دوستانم می‌پرسيدم و همينطور بی‌جواب می‌ماندم. سؤال اين بود که فکر کنيد به عنوان تنها بازمانده يک کشتی غرق شده در يک جزيره دور افتاده گرفتار شده‌ايد. توی آن جزيره هم چند نوع ميوه‌ از درخت‌ها آويزان است که نمی‌شناسيدشان ولی خوردنی ديگری هم در کار نيست. حالا تا کشتی نجات پيدا بشود با اين ميوه‌ها چه کار بايد کرد؟ ممکن است بخوريم و رو به قبله بشويم و بعد کشتی نجات برسد و چيزی از ما نمانده باشد. ممکن است نخوريم کشتی هم نيايد و باز رو به قبله بشويم. و ممکن است بخوريم و چيزی‌مان هم نشود و کشتی هم بيايد يا نيايد. حالا بعد از چند سال دوباره يادم افتاده بود گفتم بنويسم شما هم قدم رنجه کنيد توی همان جزيره ببينيم جواب‌تان چی از آب درمی‌آيد.

ز من نگارم، حبیبم، خبر ندارد ... به حال زارم، طبیبم، نظر ندارد

تازگی‌ها يک درسی گذاشته‌اند برای دانشجويان سال اول رشته زيست شناسی که عبارت است از ساخت يک ويدئوی 10 دقيقه‌ای درباره‌ی يک موضوع علمی مرتبط با درس‌شان. 5 نفر هستيم که درس را ارائه می‌کنيم منتها فقط من سابقه‌ی کارهای رسانه‌ای و فيلمسازی دارم و همان روز اول که به چهار نفر ديگر معرفی شدم گفتند اگر مشکلی داشتيد برويد از فلانی (یعنی من) بپرسيد. طبق برنامه‌ريزی کلاس هر گروه 4 نفره از دانشجوها بايد داستان ويدئوی‌شان را به صورت تابلوهای جداگانه می‌نوشتند و موضوع فيلم را هم به صورت يک مقاله تنظيم می‌کردند که معلوم بشود قرار است چی بسازند. اين فيلمسازی هم 15 درصد نمره تمام درس را دارد. پايین‌ترين نمره‌ای که به متن‌های‌شان دادم 22 از 30 بود. آن چهار نفر ديگر آمدند گفتند همه دانشجوها صف بسته‌اند که بيايند توی گروه تو کار کنند چون بالاترين نمره‌ای که ما داده بوديم از پايين‌ترين نمره تو هم کمتر است. گفتم برای ساخت يک فيلم و در جريان توليد آن، اين متن‌ها تغيير می‌کنند بنابراين همينقدر که يک تصويری از کارشان داده‌اند يعنی برای متن‌های‌شان بايد نمره خوب بگيرند. باقی داستان می‌ماند برای ويدئویی که تحويل می‌دهند که نتيجه کارگردانی‌شان است، آن را هم تا توليد نکنند نمی‌شود درباره‌اش قضاوت کرد. يک کمی اما و اگر کردند ولی خودشان قانع شدند که هيچ متن فيلمی تا توليد نشود معنادار نمی‌شود. بعد که خودشان بيشتر فکر کرده بودند آمدند گفتند خيلی جالب بود که اينطوری به موضوع نگاه کردی. گفتم هر ايرانی اهل رسانه ديگری هم که بود همين کار را می‌کرد. گفتند چرا؟ گفتم سی سال آزگار است توی ايران توليد فيلم‌ها را از روی متن‌ فيلمنامه‌های‌شان متوقف می‌کنند انگاری که پدر و مادر يک بچه‌ی به دنيا نيامده را برای خلافکاری دوران جوانی همان بچه تنبيه کنند. حالا من دارم همينقدر که از دستم برمی‌آيد به جای تنبيه بيجا و حدس زدن يک خلاف رخ نداده به اين دانشجوها نمره می‌دهم که تشويق بشوند فيلم خوب بسازند. خلاصه که درس جالبی‌ست در مجموع.

ز دست محبوب آه چه‌ها کشيدم ... به جز جفايش، حبيبم ، وفا نديدم

يکی از دوستان خانوادگی خانواده پدر من وقتی چهار تا بچه داشته از همسرش جدا می‌شود. موضوع مربوط می‌شود به حدود 56 سال پيش. بعد می‌رود با يک خانمی ازدواج می‌کند که بچه‌دار نمی‌شده منتها از فرط عشقی که به بچه‌ها داشته زندگی‌شان را از اين رو به آن رو می‌کند. بعد آقای همسر به ضرب و زور خانواده دوباره از همسر دوم جدا می‌شود و با همسر اول ازدواج می‌کند. دوباره صاحب چهار تا بچه‌ی ديگر می‌شوند. آن چهار تا بچه اول تا وقتی نامادری‌شان زنده بود هر هفته يک شب همه‌شان جمع می‌شدند خانه او با هم شام می‌خوردند. چهار تای دوم نه سر پياز بودند نه ته پياز منتها کم‌کم که بزرگ‌تر شدند داستان همسر دوم را که از برادر و خواهرهای بزرگ‌ترشان شنيدند کنجکاو شده بودند که اين همسر دوم چطور موجودی بوده که آن چهار تای اول هفته به هفته خانه پدر و مادرشان نمی‌روند ولی شام هفتگی‌شان با نامادری مدام پابرجاست. اين‌ها هم که سرکی می‌کشند راه‌شان باز می‌شود به خانه همسر دوم ولی نه به اندازه چهار تای اول. تا اين که همسر دوم می‌رود به ديار باقی. آقای همسر هم هرگز حرفی در رد يا قبول داستان نمی‌زده و البته همسر اول هم دنيا را گذاشته بوده روی سرش تا وقتی که آقای همسر هم می‌رود به ديار باقی. زندگی گاهی داستانی‌ست واقعن.

سياهی دو چشمونت مرا کشت آخ جان، نازنين گل من آخ جان، نازنين گل من

خوب است توی انباری خانه‌ی دوست من چی‌ها پيدا بشود؟ سه تا يخچال، هشت تا ميز نهارخوری در اندازه‌های مختلف، بيست تا شايد هم بيشتر صندلی همه جور و همه رنگ، ده تا کمد بزرگ، بی‌نهايت مواد شوينده از صابون گرفته تا شامپو و سفيد کننده و خمير ريش و همينطور ادامه بدهيد هر چی به فکرتان می‌رسد، دو تا تلويزيون بزرگ، به اندازه يک پادگان مواد خوراکی و مربا و سير و باز همينطور ادامه بدهيد، چراغ به مقدار nتا از نوع چراغ مطالعه تا نورافکن برای نور ببارد به قبر کريستف کلمب، زيرانداز به قدر هشت تا خانه، و مثل جنگل آمازون از هر طرف که رفتيد راه هست، و دو تا ماشين که يکی‌شان يک فيات کورسی بود و همينطور ادامه بدهيد از هر چی که دلتان بخواهد. ضمنن فرمودند اون يکی ساختمان هست ها، اونجا هم دو تا انباری ديگه هست که اونم يک کمی چيز توش هست، صندلی و ميز و مجسمه و شیر مرغ و همينطور ادامه بدهيد ...

داس و دوليچه، لنگ و شليته، ليف و قطيفه، چادر و پيچه جهنم خود قاليچه‌م رو بردن ... خير نبينی حمومی داس و دوليچه‌م رو بردن

يک کمی صبر کنيد دوباره منظم می‌نويسم.

نظرات

پست‌های پرطرفدار