رفسنجانی؛ سياست با بازيگران خانوادگی
بدون تغييرات اصلاحطلبانه فقط يک راه ديگر برای تغيير باقی
میماند که عبارت است از حمله نظامی. منتها واضح است که اين موضوعی نيست که اهل
ولايت برای وقوع آن بیتابی کنند. بیپولی و تحريم و بیانگيزگی مردم برای دفاع از
ولايت که بخصوص بعد از انتخابات برای ولايیها هم مشهود شده پشتوانه قابل توجهی
برای ورود عملی به جنگ برای نظام باقی نمیگذارد. شکی نيست که وقوع جنگ در چنين
شرايطی نظام ولايی را از هم میپاشد. مردم هم با همه گرفتاری که با حکومت دارند از
درگير شدن در جنگ پرهيز میکنند چون هنوز هزينههای مادی و معنوی جنگ قبلی از
زندگیشان پاک نشده. بنابراين اهل حکومت عليرغم شعارهای دهان پرکنی که میدهند
ناگزير از مهار دوگانهی پيشگيری از جنگ و عدم مشارکت اصلاحطلبان در حکومت هستند.
خوب پس چرا فرمانده سپاه از خطر جنگ قريبالوقوع خبر میدهد؟ به نظرم داستان را
بايد از همينجا دنبال کرد.
اگر وقوع جنگ نامحتمل باشد، که به نظر من هست، آنوقت تنها دليلی
که برای اعلان جنگ میماند واقعهایست که شدت بزرگی آن میتواند شبيه به يک حمله
نظامی دستگاه ولايت را زير و رو کند. میشود حدس زد که فرمانده سپاه دارد با اعلان
جنگ توجه عمومی را از یک موضوع ديگر منحرف میکند، درست شبيه به انحراف افکار عمومی
از وقايع سوريه با باد کردن در بوق ويدئوی "بيگناهی مسلمانان". به نظر
من، آن اتفاق عبارت است از حرکت هاشمی رفسنجانی برای شروع تغييرات سياسی در حکومت.
سوال اين است که طرفين منازعه، يعنی خامنهای و رفسنجانی از چه پشتوانه قدرتی
برخوردارند؟
به نظر من، قدرت عملگرایانهی خامنهای در قوه قضايیه و
سپاه است که از بعد از انتخابات فعالانه دارند با هر حرکت اصلاحطلبانهای برخورد
میکنند، و همين هم آنها را بدنام کرده. اين بدنامی معنیاش اين است که قوه
قضايیه و سپاه از قدرت اقناعی خالی شدهاند. يعنی حکم دادنهای قوه قضاييه هيچ کس
را به اين باور نمیرساند که محکومان دادگاهها ضد حکومت يا مثلن ضد انقلاب بودهاند،
از قضا برعکس شده و حکم محکوميت دادگاه تبديل به سند برائت محکومين شده. اين نتيجه
همان رويه "بريدن ترمز، کندن فرمان و تخته گاز رفتن در مسير يکطرفه"ست
که حسين شريعتمداری پيشتر اعلام کرده بود و نتيجهاش هم قابل پيشبينی بود. در
نتيجه تنها راه خامنهای برای آشتی دادن حکومت با مردم میتوانست در چيدمان قوه
مجريه و از طريق ايجاد رفاه نسبی برای طبقه متوسط باشد، يعنی همان کاری که بعد از
کودتای 28 مرداد هم انجام شد. اگر تحريمها در کار نبودند میشد انتظار داشت چنين
حربهای به نتيجه برسد، که نرسيد و درنتيجه تنها راه بقای خامنهای در خاموش کردن
سلبی مخالفان با بگير و ببند است.
خوب قدرت رفسنجانی در کجاست؟ در اعتراضات عمومی به اضافهی
مجلس خبرگان، منتها رفسنجانی با بازيگران خودش که عبارت باشند از بچههايش بازی را
اداره میکند و اين هم تعجبی ندارد. دليل اصلیاش اين است که تندرویهای دوران اصلاحات
رفسنجانی را به اين باور رسانده که فقط به بازيگران خودش اعتماد کند تا بتواند با
احاطه کامل حرکتهايش را انجام بدهد. خوب چرا مجلس خبرگان؟ با همه هياهویی که در مورد رياست خبرگان به راه
افتاد نکته اصلی اين بود که رفسنجانی نه تنها کانديدای رياست مجلس خبرگان نشد بلکه
تمايل مهدوی کنی برای رياست هم با نظر موافق تمامی اعضای مجلس خبرگان روبرو نشد.
واقعيت خبرگان هم عبارت است از چند عضو اثرگذار و تعداد بيشماری سياهیلشکر که بنا
به مقتضیات رایشان تغيير میکند. اين يعنی هنوز نيروی رفسنجانی در مجلس خبرگان
پابرجاست. باز هم بر خلاف انتظار، و به نظر من، صرفنظر کردن رفسنجانی از رياست
خبرگان تنها به اين دليل انجام شد که مهدوی کنی بتواند خلاء قدرت در دوره انتقال
رهبری را هدايت کند. اين کاریست که مهدوی کنی پيش از اين هم انجام داده و ورود او
به رياست خبرگان هم زمينه ورود قانونی او به جايگاه انتقال قدرت رهبری را فراهم میکند.
زندانی شدن فائزه و دلايل محکوميت او به طور اصولی او را در
صف جنبش سبز قرار میدهد و اين يعنی همگامی با اعتراضات عمومی. منتها منتسب کردن
اعتراضات به غرب و اپوزيسیون برانداز و در نتيجه سرکوبی آسانتر سبزها، و خريد
زمان تا برگزاری انتخابات بعدی و روی کار آوردن آدمهای سر به راهتر از تيم احمدینژاد
تنها در حالتی امکان داشت که مهدی هاشمی در خارج از کشور باقی بماند. اين اقامت میتوانست
با تهديد به دستگیری در داخل و يا محکوميت و ممنوعالخروج شدن او به هر دليل در
خارج از کشور عملی بشود. اجرای شتابزده حکم فائزه يعنی تهديد به دستگيری در داخل و
کارهای يک گروه "خودجوش" برای به دادگاه کشاندن مهدی هاشمی در کانادا هم
يعنی نگه داشتن قانونی او در خارج از کشور. اينها کافی بود تا رفسنجانی علاوه بر
"خواص بیبصيرت" بودن در مظن اتهام حمايت از اپوزيسيون برانداز هم قرار
بگيرد. طبيعیست که اين اتهامها از رفسنجانی به خاتمی و ميرحسين و کروبی هم
سرازير میشد و زمينه برخوردهای حذفی آسان با آنها و بسياری از نيروهای سياسی
داخل ايران را فراهم میکرد. برای اين که متوجه بشويد اين موضوع چقدر سابقه
دارد کافیست به وضعیت اعضای کابينه مهندس بازرگان و بعد نيروهای ملی- مذهبی نگاه
کنيد و مقايسهشان کنيد با وضعيت بنیصدر و بختيار. برگشت مهدی هاشمی معنیاش اين
است که دست خامنهای و کودتاچيان خالی شده و حالا رفسنجانی چه با محکوميت و زندان
کردن مهدی هاشمی و چه با آزاد کردن او، در هر دو حال دست بالا را دارد. اين يعنی
حفظ قدرت سياسی او برای تغييرات حکومتی.
رفسنجانی با همه گرفتاریهايی که در سه دهه گذشته داشته اما
دستکم در سه سال گذشته با يکدست شدن حکومت سازگاری نداشته و قدرتمندیاش در حوزه
سياسی هم باعث شده نتوانند او را خلع سلاح کنند. منتها موضوعی وجود دارد که بسياری
از ما منتقدان جمهوری اسلامی را با رفسنجانی در يک مسیر نگه میدارد. آن موضوع
عبارت است از اصلاحگری در عوض انقلابيگری. هر تغيير بنيادينی که جمهوری اسلامی را
به شکل انقلابی واژگون کند رفسنجانی و خاتمی و ميرحسين و کروبی را نيز از بين
خواهد برد ولی همزمان جامعه ایرانی را هم دوباره به نقطه صفر میرساند. وقوع
انقلاب در ايران منجر به حذف آدمها مفيد حکومت شاه هم شد و اين راهیست که يکبار
تجربه شده و رخ دادن دوبارهاش هم ممکن است منجر به روی کار آمدن گروهی مشابه گروه
خامنهای بشود. در واقع هيچ تضمينی وجود ندارد که براندازی جمهوری اسلامی به نتيجهای
بهتر از شرايط پرمشقت فعلی و شايد بدتر از اين ختم نشود. شاه هم جامعه را به راه
بیبازگشت انقلاب انداخت و حالا هم خامنهای دارد همين راه را میرود. منتها تفاوت
اصلی در تجربه ما از انقلابيگریست، راهی که بسياری از ما حاضر به تکرار آن
نيستيم. ما با رفسنجانی در همين نقطه مشترکيم. ولی چيزی در اصلاحگری سياسی هست که
ما مردم در جامعه ايرانی بايد در موردش با نگاه زمينی تصميم بگيريم. اين که رهبران
سياسی هرگز رهبران اخلاقی جامعه نيستند و دليلی هم ندارد که چنين نقشی را برعهده
بگيرند.
نظرات