آقای مدير

داشتم توی اينترنت دنبال يک کتاب مربوط به ارتباط شيميايی حشرات می‌گشتم. بعد که پيدايش کردم برای کتابخانه درخواست فرستادم که اين کتاب را لازم دارم و اين هم نشانی‌اش. يک ساعت بعد جواب دادند که خريديم و بزودی می‌فرستيمش برايت.

به نظرم سال 1376 بود، حدود ظهر توی اتاقم در راديو نشسته بودم، تلفن زنگ زد. آنطرف خط منشی محسن مهاجرانی رئيس راديو بود. گفت رئيس توی راه است زنگ زده که بيای دفترش که تا رسيد می‌خواهت ببيندت. رفتم هنوز نرسيده بود. يک کمی بعد که رسيد گفت بيا تو يک کار مهمی باهات دارم. گفت تو فخرالدين انوار را می‌شناسی. گفتم نه. گفت همان که معاون سينمايی ارشاد بود. گفتم اسمش را شنيدم ولی باهاشان آشنایی ندارم. گفت من امروز ميهمانش بودم و از طرف تو يک قولی دادم که بروی کمک‌شان کنی. گفتم چه کمکی بايد بکنم؟ گفت انوار مدير يک تشکيلاتی‌ست به نام شهرکتاب که شهرداری تهران در راه‌اندازی‌اش کمک کرده و می‌خواهند يک بخش کتاب‌های علمی راه بيندازند. از من پرسيد کسی را می‌شناسی که کمک کند من هم تو را معرفی کردم و گفتم می‌آيد، حالا يک قراری می‌گذارم که بروی ببينی کی هستند و چه کار می‌کنند.

اين قرار اوليه منتهی شد به دو سال همکاری من با شهرکتاب و راه انداختن بخش کتاب‌های علمی، از دانشگاهی گرفته تا علم به زبان ساده. يکی دو تا نمايشگاه کتاب علمی هم اینور و آنور برگزار کرديم که برای خودم جالب بود که چقدر کتاب‌های علمی جدید به زبان اصلی طرفدار دارند. فهرست کتاب‌های منتشر شده يا در حال انتشار موسسات بين‌المللی را از همان شهرکتاب می‌گرفتم و يک گروهی از استادهای دانشگاه و آدم‌های صنعت را درست کرده بودم که آن‌ها کتاب‌ها را انتخاب می‌کردند و سفارش می‌داديم. يک مدتی بعد هم دو تا سمینار مرتبط با موضوعات کتاب در همان ساختمان خیابان زرتشت برگزار کردیم که استقبالش هم برايم جالب بود.

آن اواخر سال دوم گفتند از وزارت ارشاد خبر داده‌اند که فهرست کتاب‌های‌تان را باید بفرستيد ما ببينيم. شهرکتاب خودش کتاب‌ها را وارد می‌کرد ولی کم‌کم درگيری با وزارت ارشاد داشت شروع می‌شد. من فقط خبرها را می‌شنیدم چون قرار نبود به اين مراحل کاری داشته باشم اما درگيری خيلی سريع بالا گرفت و يک جوری مسخره‌بازی شد که بايد برای توضیح درباره کتاب‌ها می‌رفتیم ارشاد. برای کتاب‌های علمی هم من باید می‌رفتم و توضیح می‌دادم تا مجوز صادر کنند. انوار متوجه شد که من خيلی هم تمايلی به اين کار ندارم برای همين گفت خودم با تو می‌آيم. يک بخشی از وزارت ارشاد را معرفی کردند که مثلن به امور کتاب‌های علمی رسیدگی می‌کرد. وقت گرفتيم و با انوار رفتيم. به نظرم 45 دقيقه پشت در اتاق آقای مدیر قسمت نشستیم. انوار که يک وقتی معاون وزير ارشاد بود برای مجوز کتاب نشسته بود پشت در اتاق يکی از مديران بخش‌های ارشاد. انوار هم آقای مدير را نمی‌شناخت. خلاصه که بلاخره آقای مدیر ما را پذیرفت.

انوار و مدير مربوطه داشتند جر و بحث می‌کردند و هنوز از من چيزی نپرسیده بودند. من همينطور ساکت داشتم به چهره مدير نگاه می‌کردم. خيلی شدید به نظرم آشنا آمد. آقای مدير بعد از مدتی از من پرسيد اين کتاب مهندسی که سفارش داديد مربوط به يک ناشری‌ست که خيلی به دردبخور نيست. گفتم خوب کتاب مهندسی را يک گروهی از اهل صنعت انتخاب کرده‌اند و من هم که توی جلسه‌شان بودم و موضوعاتش را مرور کردم به نظرم انتخاب درستی‌ست و به درد می‌خورد. گفت ولی انتشاراتی‌اش خوب نيست. گفتم شما چقدر با انتشاراتی آشنایید که به درد خوردن و نخوردنش را تشخیص می‌دهيد؟ کتاب سفارش داده بوديد يا منابع ديگرش را می‌شناسيد؟ گفت من از نزديک می‌شناسم‌شان. باز من قانع نشدم، گفتم خوب يعنی شما رشته‌تان مهندسی‌ست که از نزديک می‌شناسید؟ گفت نه ولی انتشاراتی را می‌شناسم. گفتم خوب شما که بيشتر از اهل صنعت تخصص نداريد و به نظرم حرفی که می‌زنيد قانع کننده نيست، اين کتاب را يک گروه آدم‌های فنی قابل قبول انتخاب کرده‌اند و نظرشان درست‌تر از شماست. کم‌کم صدای‌مان بالا رفت. گفت اين انتشاراتی دفترش در لندن و من خوب می‌شناسم‌شان و دليلی ندارد ازشان کتاب بخريد و برای اين کتاب مجوز نمی‌دهيم. انوار هم هر چقدر تلاش کرد نشد. خلاصه آمدیم بيرون.

داشتيم از توی راهروهای همان ساختمان راه می‌فتيم به طرف ماشين‌مان. من گفتم يک دقیقه صبر کنيد من يک سوالی بکنم و برگردم. رفتم دفتر همان آقای مدير از منشی‌اش سوال کردم ايشون قبلن مدير کجا بودند؟ گفت ایشون در وزارت علوم بخش دانشجويان خارج از کشور بودند. آمدم به انوار گفتم فکر می‌کردم شما که اهل دولت بودید باید می‌شناختيدشان. گفت نه نشناختم. گفتم ايشان از جمله دانشجویانی بودند که بعد از حکم سلمان رشدی از بريتانيا اخراج شدند. گفت تو از کجا شناختی؟ گفتم ايشان با چند نفر ديگر آمده بودند راديو برای مصاحبه من خیلی اتفاقی همانجا ديده بودمش، چهره‌اش خيلی به نظرم آشنا می‌رسيد منتها يادم نيامد. از لندن که حرف زد مشکوک شد که این همان آدم است، حالا که از منشی‌اش پرسیدم مطمئن شدم خودش است.

کامران دانشجو وزير علوم هم جزو همان گروه دانشجويان اخراجی از بريتانيا بعد از حکم سلمان رشدی و آتش زدن کتابفروشی انتشارات پنگوئن بود. لابد آقای مدير هم الان يک جایی همان دور و برهای همرزم سابقش است.



نظرات

Ali Shahnazi گفت…
یکی از همین برادران هم در حالی که مشغول تحصیل در مقطع فوق لیسانس یا ترم اول دکتری شیمی در لندن بود بعد از آتش زدن انتشارات و اخراج از لندن به درجه دکتری نائلانده شده بود و به سمت ریاست دانشکده فنی دانشگاه تهران منصوب.
زمان دانشجویی من بود. اولین غائله انصار و دکتر سروش در زمان ریاست همین آقا اتفاق افتاد و بعدش هم به ریاست جای دیگری ارسال شد.
‏علی گفت…
مرسی که بازم نوشتید. منتظر بودم

پست‌های پرطرفدار