آقای امين‌زاده! چرا اينقدر ننريد؟

پرده اول. يکی از دوستان من کارگردان سينماست. اسمش را نمی‌نويسم که برايش دردسر نشود ولی بعيد می‌دانم کسی اهل سينما رفتن باشد و او را نشناسد. ده سال پيش دم و دستگاه مبارزه با مواد مخدر از او خواسته بودند که فيلمی درباره اعتياد بسازد. قول و قرار هم گذاشته بودند که همه مخارج فيلم را خودشان بدهند. دوست من گفته بوده که اجازه بدهيد بروم با معتادها و قاچاقچی‌ها هم حرف بزنم. اجازه داده بودند و رفته بوده اين طرف و آن طرف توی زندان‌ها و بازداشتگاه‌ها. بعد از سه هفته از ساخت فيلم منصرف شد. هر چقدر اصرار کرده بودند که دستمزد بيشتری می‌دهيم قبول نکرد و نساخت که نساخت. خيلی وقت بعد از آن ماجرا يک روزی داشتيم با هم گپ می‌زديم حرف‌مان کشيده شد به همان فيلم. گفت همراه با يکی ديگر که قرار بوده فيلمنامه‌ را با هم بنويسند رفته بودند توی بازداشتگاه‌ها منتها به جای اين که ذهن‌شان برای به طرف معتادها و قاچاقچی‌ها کشيده شود برعکس به طرف نگهبان‌ها و مأموران بازداشتگاه‌ها کشيده شده که از قرار اصل ماجرا بوده‌اند. يک جايی ديگر بريده بودند از ادامه کار. رفته بوده‌اند توی يک بازداشتگاهی که چشم‌شان می‌افتد به يک پيرمرد و يک دختر با لباس محلی بلوچی. می‌گويند از اين‌ها قاچاق گرفته‌اند. می‌روند با هر دوی‌شان حرف بزنند. می‌گفت پيرمرد گفته از جايی که گرفته بودن‌شان در همان سيستان و بلوچستان از اين پاسگاه به آن پاسگاه فرستاده شده‌اند که تحت الحفظ بياورندشان تهران. مأموران در تمام پاسگاه‌ها به دخترش تجاوز کرده‌اند تا رسيده‌اند به بازداشتگاه فعلی. دوست من می‌گفت فکر کردم حالا مثلن چه فيلمی بسازم که تويش بشود نشان داد خود مأمورهای زندان مواد مخدر منتقل می‌کنند يا تجاوز می‌کنند به زندانی‌ها؟ همين‌ها کافی‌ست برای اتهام تشويش اذهان عمومی و اتهام به نيروی انتظامی. منتها مأمور نيروی انتظامی هم آدم همين جامعه‌ای‌ست که هزينه گوشت خريدن برای خانواده‌اش می‌شود نصف حقوق ماهيانه‌اش.

پرده دوم. پيش از اعدام دلآرا دارابی عبدالصمد خرمشاهی وکيل او گفته بود دلآرا چپ دست است و نمی‌توانسته چنان قدرت بدنی داشته باشد که 18 ضربه به مقتول بزند، ضمن اين که چاقويی که با آن قتل صورت گرفته انگشت نگاری نشده. منتها همه‌ی خبرهای مربوط به دلارام تحت‌الشعاع نقاشی‌های او قرار گرفته بود. اسم نمايشگاه نقاشی دلآرا دارابی "زندانی رنگ‌ها" بود. در کارت نمايشگاه خطاب به بازديد کنندگان نوشته بوده "من رنگ‌ها را گم کردم و اينک تنها چهره‌ای که هر روز در برابرم ديده می‌گشايد، ديوار است. من دلآرا دارابی ۲۰ ساله، متهم به قتل، محکوم به اعدام، سه سال است که با رنگ‌ها و فرم‌ها و واژه‌ها از خودم دفاع می‌کنم. اين نقاشی‌ها سوگندی است به جرمی ناکرده. تا مگر رنگ‌ها مرا به زندگی بازم گردانند. از پشت ديوارها به شما که به ديدن نقاشی‌هايم آمده‌ايد سلام و خير مقدم می‌گويم". دلآرا هم اعدام شد.

پرده سوم. ديروز داشتم خاطرات محسن امين‌زاده معاون سابق وزير امور خارجه را می‌خواندم که هر دو کلمه‌ای که نوشته يک اشاره‌ای کرده به اوضاع زندان و بعد هم آن پوشه‌ی نقاشی شده‌اش که حالا آن را قاب گرفته‌اند بابت چهار ماه زندان انفرادی و 600 ساعت بازجويی. فکر کردم ايشان اگر چلوکبابی داشتند چطور حساب می‌کردند با مردم.

در نظام قضايی ايران يک دادگاهی هست به نام دادگاه ويژه روحانيون که اگر خطايی از اين حضرات سربزند آن‌ها را خلع لباس می‌کنند و تبديل‌شان می‌کنند به شکل آدم‌های معمولی جامعه. يعنی آدم معمولی بودن در جامعه‌ای که جمهوری اسلامی درست کرده اصولن نشانه‌ی خطاکار بودن است منتهای مراتب بعد از اعتراضات مربوط به انتخابات ورود به اين بخش از جامعه با استقبال اهل حکومت روبرو شده. بعد از نامه‌های عاشقانه تاج‌زاده و همسرش حالا بايد اشک و خون‌مان در هم بريزد بابت پوشه نقاشی‌های امين‌زاده که رقابتی‌ست برای آدم معمولی شدن.

امين‌زاده نوشته‌ است که " نمی‌دانم شاید دلبستگی به اعتلای این نظام و انقلاب اسلامی هم تجربه این لحظات را برایم زجرآورتر می‌کرد. من هیچ پاسخی برای علت چنین رفتاری با خودم نداشتم". باقی مردم هم سال‌هاست هيچ پاسخی ندارند بابت توهين‌ها و تحقيرهايی که جا به جا توی خيابان و زندان شنيده‌اند. حالا شما باز يک مقامی داشته‌ايد که بابتش مسئوليت پذيرفته‌ايد و اگر همه چيز سر جای خودش بود می‌بايست بابت ناکارآمدی‌های‌تان به مردم جواب می‌داديد. منتها نه که جواب نمی‌دهيد چون اوضاع جمهوری اسلامی يک جوری‌ست که هيچ کاری جوابگو ندارد بلکه خيلی هم ناراحتيد که چرا باز نرسيديد به مقام و منصب. من در همين انتخابات اخير شرکت کردم و به موسوی رأی دادم ولی انصافن اگر انتخابات به نفع شما تمام می‌شد دوباره به يک مقامی نمی‌رسيديد؟

آقای امين‌زاده! وسط آن "عشق" و "مهناز" و چپ و راست قلب کشيدن‌های روی پوشه که يکی‌شان برای چهار تا سيلی توی بازداشتگاه‌های نيروی انتظامی کافی‌ست يک ببخشيد هم نيست. لابد "فلان خوردم" را گذاشته‌ايد برای همان‌هايی که در دوران جمهوری اسلامی متولد شده‌اند و بزرگ شده‌اند و بابت جلوس دوباره شما به کرسی دولت توی خيابان‌ها کتک خورده‌اند و حالا در سلول بغلی‌تان دارند روز صد بار می‌گويند " ... خوردم" که بلکه برگردند سر عملگی‌ روزانه‌شان. امين‌زاده در شرح دادگاه نوشته "سعی داشتند این سه دسته [يعنی اوباش، جوان‌های تظاهراتی و مسئولين سابق] را به صورت درهم بنشانند تا هم به تصور خودشان ما را تحقیر کرده باشند".

خجالت نمی‌کشيد به مأمور دادگاه گفته‌ايد "تو را به جدت دیگه ما را وسط اوباش ننشان"؟ آقای امين‌زاده شما چه تخم دو زرده‌ای کرده‌ايد که اين آدم‌ها توی دادگاه هم بايد دور از شما بنشينند؟ 30 سال است همه را فراری داده‌ايد بعد توی اين قحط الرجال شده‌ايد معاون وزير خارجه که برای ترجمه کردن هم ديکشنری لازم دارد. باز دماغ‌تان را بالا نگه داشته‌ايد که کنار مردم عادی و دستپخت‌های خودتان ننشينيد؟ اين‌ها آدم‌های عادی جامعه‌اند. سن اوباشگری در ايران رسيده به زير 20 سال. اين‌ها جوان‌هايی هستند توی دوران خود شما به اين حال و روز افتاده‌اند. امثال آن دختری که توی بازداشتگاه مواد مخدر به او تجاوز کرده‌اند يا همين دلآرا دارابی که اعدام شد. خانواده‌تان حاضر است يکی از نقاشی‌های دلآرا را به جای پوشه حضرتعالی قاب کنند بگذارند روی ديوار خانه‌تان يا ايشان هم اعدامی هستند و جزو اوباش؟ اگر همين اراذل و اوباش همه‌شان به شما رأی بدهند و بتوانيد انتخابات را ببريد رأی‌شان را پس می‌دهيد چون اراذل و اوباشند؟ اين نقاشی‌های شما با عشق و مهناز و تير و تخته‌های روی آن که حالا قابش گرفته‌ايد روی دست و بازوی چهار تا آدم عادی جامعه باشد همين نيروی انتظامی اسم‌شان را می‌گذارد اراذل و اوباش. عکس‌های امثال نقاشی‌های شما توی فارس نيوز روی دست و بازوی همان جوان‌های بازداشت شده هست که ببينيد. همان‌هايی که اندازه شما يک رأی دارند منتها شما می‌شويد معاون وزير خارجه چون لابد سی سال است جامعه بی‌طبقه توحيدی درست کرده‌ايد، باقی می‌شوند اراذل و اوباش چون خلايق هر چه لايق، نه؟   

آقای امين‌زاده! چرا اينقدر ننريد؟ در تمام اين خاطراتی که با اشک و آه درباره آن پوشه نوشته‌ايد يک جمله وجود ندارد که به خودت يک سوزن زده باشيد که اين آشی که در جمهوری اسلامی پخته شده خودتان هم در پختنش شريک بوده‌ايد.

آقای امين‌زاده ورودتان را به جمع مردم عادی خوش آمد نمی‌گوييم. با اين خاطراتی که نوشتيد معلوم شد شما هنوز هم از ما نيستيد.

نظرات

پست‌های پرطرفدار