اگر خيلی بلديد
ژان پياژه يک جمله خيلی معروف دارد که میشود گفت نمونهی مدرن شدهی "اميل" ژان ژاک روسو ست. لابد میدانيد که کتاب اميل يا درباره آموزش و پرورش دربارهی آموزش اجتماعیست و اين که چطور میشود افراد جامعه را برای کارآمدی بيشتر و در نتيجه جامعهی بهتر تربيت کرد. البته روسو همه چيز را به صورت تئوريک نگاه کرده و همين هم امکان عملی شدن آموزههای او را در يک جامعهی واقعی سلب کرده ولی با اين همه تأکيدی که دربارهی آموزش دارد حتی اگر همهاش را نشود عملی کرد، درست است. پياژه میگويد "فقط آموزش است که میتواند جوامع ما را از خطر فروريزی و خشونت حفظ کند". امروز ديگر همه اين موضوع را میدانند و اگر دعوایی وجود دارد بر سر اين است که چه جور آموزشی بايد داد که جامعه بر مداری بچرخد که فرو نريزد.
گرفتاری از همينجا شروع میشود. آن مداری که دربارهاش حرف میزنيم کدام است، يعنی چه کسی آن را تعيين میکند؟ جاکمان تعيينش میکنند يا توده مردم؟ نخبگان خط و خطوطش را معلوم میکنند يا اقتضائات مثلن زيستمحيطی؟ اصل دعوا همينجاست و تازگیها اين برای ما ايرانیها خيلی روشنتر شده.
اصل حرفهای همهی بزرگان آموزش در اين بوده که چطور شناخت را به يک جامعه بدهند. شناخت از همه چيز. يعنی اين که يک آدم معمولی بتواند از انتخاب دين تا انتخاب کفش را بر يک اساسی انجام بدهد که بعد از آن انتخاب گريبان ديگران را نگيرد که چرا من اينطوری انتخاب کردم. همين الان ما گرفتار همين سؤال هستيم. منتها توی همان سؤال هزار تا کنج و پسله هم هست که عبارتند از مجموعهای از واقعيات و باورها. يعنی يک دايرهای را فرض کنيد که همه واقعيات را تويش جمع کردهايد و يک دايرهای هم همهی باورها و اعتقادات. نه میشود فقط با واقعيات زندگی کرد و نه فقط با اعتقادات. يک جاهایی مجبوريد اگر هوا خيلی هم سرد است از خانهتان برويد بيرون و نان بخريد که مثلن بچهتان از گرسنگی نميرد. واقعيت سرما با اعتقاد به حمايت از شکم بچهتان تبديل میشود به شناخت. يعنی نزديکترين نانوايی کجاست که تا بروم و بيايم نه خودم از سرما بميرم و نه آنقدر طول بکشد که بچهام از گرسنگی تلف بشود. خوب يک بخشی از دايره اول و يک بخشی از دايره دوم روی هم تلاقی پيدا کردهاند و در آن قسمت مشترک شما شناخت پيدا کردهايد.
خوب حالا اگر به جای پياژه بوديد و مثل او جانورشناسی خوانده بوديد، درست مثل او میرفتيد و نمونههای اين شناخت را در بين جوامع جانوری پيدا میکرديد و بعد الگویتان را با ضمائم بيشتر همراه میکرديد که ببينيد چقدر میشود به جوامع انسانی نزديک شد و الگویتان چقدر در اين حوزه کاربرد دارد. پياژه همين کار را کرد و اين که روانشناسها حالا اينهمه به پياژه مباهات میکنند مربوط است به اين که الگویی که طراحی کرد خيلی دقيق بود و از طريق آن میشد جوامع انسانی را هم مطالعه کرد.
ما آدمها شناختمان را از گفتگو کردن با هم به دست میآوريم و رسانهها هم همين گفتگوها را در مقياسهای بزرگتر برای جوامع دوردست منتشر میکنند. جوامع جانوری هم همين کار را میکنند و بهترين نمونهاش استفاده از مواد شيميايیست که بهشان میگويند Pheromone. زنبورهای عسل هم با رقصيدن و توليد صداهای خيلی زير دربارهی محل غذا به همديگر اطلاعات میدهند. ماهيت اين پيامها در اين که دنبال چه چيزی بگرديد يا مثلن حمله کنيد يا دفاع کنيد با تغيير ترکيب شيميايی يا تغيير رقص همراه است. توی جوامع انسانی، بخصوص مدرنهای ماقبل تاريخی، هم از همين روشها استفاده میکنند. البته برای اين کار نمیرقصند بلکه از طريق رسانه پيام میفرستند. آموزش مدام از طريق رسانه باعث میشود تا همان حرف پياژه که فقط با آموزش میشود جامعه را از سقوط نجات داد درست دربيايد ولی اين که سقوط در کجا چه معنايی بدهد باعث میشود تا يک جامعهای خودش را به کشتن بدهد يا زنده بماند. يعنی آدم برود داروخانه و به اسم اين که محتويات قوطیهای داروخانه آدم را از مرگ نجات میدهد مرگ موش بخرد.
يک مثال ساده و اينروزها فراگير اين است که وقتی به يک آدمی میگويند اگر خودت و يک عده آدم ديگر را به يک مناسبت خاص بکشی سر از بهشت درمیآوری آنوقت از بين رفتن و خرابی معنايش میشود رسيدن به کمال. اگر توی کندوی زنبورهای عسل يک قطره از يک ماده شيميايی غيرعادی بچکانيد خود زنبورها شروع میکنند به تخريب کندو. بنابراين بسته به اين که واقعيات را چطور تغيير بدهيد و کدام دسته از باورها را در جامعه ترويج کنيد شناختی که ايجاد میکنيد میتواند کاملن متفاوت باشد.
وقتی يک بابايی میگويد جا که زياد داريم، پول هم که هست، باقیاش هم که هر آن کس که دندان دهد نان دهد همراه میکند آنوقت فقط میماند شما دو نفر که مسئوليتتان را انجام بدهيد. يعنی واقعيت جای زياد و پول زياد و باور خودش میرسونه تبديل میشود به موضوع بدنسازی و شناختی که آدمها از فيزيولوژی خودشان به دست میآورند. نکتهی جالبش اين است که همهی زندگی و فکر و خلاقيت امثال روسو و پياژه در اين بود که يک تفاوتی ميان جوامع جانوری و انسانی پيدا کنند که موضوع مواد شيميايی جای خودش را بدهد به عقل منتهای مراتب يک بابايی هم چهار نعل دارد از آن طرفی حرکت میکند که تا وقت هست همه را دوباره بفرستد توی غار يا بالای درخت.
حالا آدم خندهاش میگيرد که توی اين اوضاع يکی نيست به اهل رسانه خبر بدهد بابا رسانه حزبی و غير حزبی و اصلاحات و تو کی هستی من کی هستم مربوط بوده به اين که از زور جمعيت زياد يک عدهای بايد نان بخورند. آن جمعيت زياد اول انقلاب بلاخره برای نان خوردن هم که شده مجبور بوده تقسيم بشود به اين حزب و آن دسته. همه آن 36 ميليون اول انقلاب هم که میرفتند دانشگاه هاروارد و فارغ التحصيل میشدند باز بايد يک راهی برای نان خوردن پيدا میکردند خوب. وقتی برای استخدام سرايدار توی ايران 200 نفر ليسانسيه تقاضا داده بودند يعنی اگر يکیشان بلد بود بنويسد خوب میرفت يک جايی مینوشت که زندگی کند.
خوب اگر خيلی بلديد جلوی اين یکی را بگيريد.
گرفتاری از همينجا شروع میشود. آن مداری که دربارهاش حرف میزنيم کدام است، يعنی چه کسی آن را تعيين میکند؟ جاکمان تعيينش میکنند يا توده مردم؟ نخبگان خط و خطوطش را معلوم میکنند يا اقتضائات مثلن زيستمحيطی؟ اصل دعوا همينجاست و تازگیها اين برای ما ايرانیها خيلی روشنتر شده.
اصل حرفهای همهی بزرگان آموزش در اين بوده که چطور شناخت را به يک جامعه بدهند. شناخت از همه چيز. يعنی اين که يک آدم معمولی بتواند از انتخاب دين تا انتخاب کفش را بر يک اساسی انجام بدهد که بعد از آن انتخاب گريبان ديگران را نگيرد که چرا من اينطوری انتخاب کردم. همين الان ما گرفتار همين سؤال هستيم. منتها توی همان سؤال هزار تا کنج و پسله هم هست که عبارتند از مجموعهای از واقعيات و باورها. يعنی يک دايرهای را فرض کنيد که همه واقعيات را تويش جمع کردهايد و يک دايرهای هم همهی باورها و اعتقادات. نه میشود فقط با واقعيات زندگی کرد و نه فقط با اعتقادات. يک جاهایی مجبوريد اگر هوا خيلی هم سرد است از خانهتان برويد بيرون و نان بخريد که مثلن بچهتان از گرسنگی نميرد. واقعيت سرما با اعتقاد به حمايت از شکم بچهتان تبديل میشود به شناخت. يعنی نزديکترين نانوايی کجاست که تا بروم و بيايم نه خودم از سرما بميرم و نه آنقدر طول بکشد که بچهام از گرسنگی تلف بشود. خوب يک بخشی از دايره اول و يک بخشی از دايره دوم روی هم تلاقی پيدا کردهاند و در آن قسمت مشترک شما شناخت پيدا کردهايد.
خوب حالا اگر به جای پياژه بوديد و مثل او جانورشناسی خوانده بوديد، درست مثل او میرفتيد و نمونههای اين شناخت را در بين جوامع جانوری پيدا میکرديد و بعد الگویتان را با ضمائم بيشتر همراه میکرديد که ببينيد چقدر میشود به جوامع انسانی نزديک شد و الگویتان چقدر در اين حوزه کاربرد دارد. پياژه همين کار را کرد و اين که روانشناسها حالا اينهمه به پياژه مباهات میکنند مربوط است به اين که الگویی که طراحی کرد خيلی دقيق بود و از طريق آن میشد جوامع انسانی را هم مطالعه کرد.
ما آدمها شناختمان را از گفتگو کردن با هم به دست میآوريم و رسانهها هم همين گفتگوها را در مقياسهای بزرگتر برای جوامع دوردست منتشر میکنند. جوامع جانوری هم همين کار را میکنند و بهترين نمونهاش استفاده از مواد شيميايیست که بهشان میگويند Pheromone. زنبورهای عسل هم با رقصيدن و توليد صداهای خيلی زير دربارهی محل غذا به همديگر اطلاعات میدهند. ماهيت اين پيامها در اين که دنبال چه چيزی بگرديد يا مثلن حمله کنيد يا دفاع کنيد با تغيير ترکيب شيميايی يا تغيير رقص همراه است. توی جوامع انسانی، بخصوص مدرنهای ماقبل تاريخی، هم از همين روشها استفاده میکنند. البته برای اين کار نمیرقصند بلکه از طريق رسانه پيام میفرستند. آموزش مدام از طريق رسانه باعث میشود تا همان حرف پياژه که فقط با آموزش میشود جامعه را از سقوط نجات داد درست دربيايد ولی اين که سقوط در کجا چه معنايی بدهد باعث میشود تا يک جامعهای خودش را به کشتن بدهد يا زنده بماند. يعنی آدم برود داروخانه و به اسم اين که محتويات قوطیهای داروخانه آدم را از مرگ نجات میدهد مرگ موش بخرد.
يک مثال ساده و اينروزها فراگير اين است که وقتی به يک آدمی میگويند اگر خودت و يک عده آدم ديگر را به يک مناسبت خاص بکشی سر از بهشت درمیآوری آنوقت از بين رفتن و خرابی معنايش میشود رسيدن به کمال. اگر توی کندوی زنبورهای عسل يک قطره از يک ماده شيميايی غيرعادی بچکانيد خود زنبورها شروع میکنند به تخريب کندو. بنابراين بسته به اين که واقعيات را چطور تغيير بدهيد و کدام دسته از باورها را در جامعه ترويج کنيد شناختی که ايجاد میکنيد میتواند کاملن متفاوت باشد.
وقتی يک بابايی میگويد جا که زياد داريم، پول هم که هست، باقیاش هم که هر آن کس که دندان دهد نان دهد همراه میکند آنوقت فقط میماند شما دو نفر که مسئوليتتان را انجام بدهيد. يعنی واقعيت جای زياد و پول زياد و باور خودش میرسونه تبديل میشود به موضوع بدنسازی و شناختی که آدمها از فيزيولوژی خودشان به دست میآورند. نکتهی جالبش اين است که همهی زندگی و فکر و خلاقيت امثال روسو و پياژه در اين بود که يک تفاوتی ميان جوامع جانوری و انسانی پيدا کنند که موضوع مواد شيميايی جای خودش را بدهد به عقل منتهای مراتب يک بابايی هم چهار نعل دارد از آن طرفی حرکت میکند که تا وقت هست همه را دوباره بفرستد توی غار يا بالای درخت.
حالا آدم خندهاش میگيرد که توی اين اوضاع يکی نيست به اهل رسانه خبر بدهد بابا رسانه حزبی و غير حزبی و اصلاحات و تو کی هستی من کی هستم مربوط بوده به اين که از زور جمعيت زياد يک عدهای بايد نان بخورند. آن جمعيت زياد اول انقلاب بلاخره برای نان خوردن هم که شده مجبور بوده تقسيم بشود به اين حزب و آن دسته. همه آن 36 ميليون اول انقلاب هم که میرفتند دانشگاه هاروارد و فارغ التحصيل میشدند باز بايد يک راهی برای نان خوردن پيدا میکردند خوب. وقتی برای استخدام سرايدار توی ايران 200 نفر ليسانسيه تقاضا داده بودند يعنی اگر يکیشان بلد بود بنويسد خوب میرفت يک جايی مینوشت که زندگی کند.
خوب اگر خيلی بلديد جلوی اين یکی را بگيريد.
نظرات