شما جای مردم بوديد خنده تان نمي گرفت؟

من البته نظر خودم را مي خواهم درباره ی اکبر گنجي بنويسم اما نظر شما هم محترم است ولو کاملأ مخالف نظر من باشد. متعصب هم نيستم درباره ی نظرم و هر جايي که احساس کنم نظرم ديگر قابل دفاع نيست آن را عوض مي کنم. گمانم دموکراتيک اش همين باشد

اگر فقط نوشته های اين و آن را درباره ی اعتصاب غذای گنجي مي خواندم و بخصوص نوشته ی کيهان را که مثلأ خواسته او را سکه ی يک پول کند خيلي هم بعيد نبود که من هم کار گنجي را مثل ادعای آن آدمي ببينم که مي گفت من وسط کره ی زمين ايستاده ام باور نداری مترش کن. اما خوشبختانه با گنجي مصاحبه کرده اند و مي شود از زبان خودش شنيد که اصلأ قراری نداشته که با يک اعتصاب غذا تمام مشکلات سياسي ايران منجمله آزادی آن سه زنداني تحقق پيدا کند

شايد اين شنيدن حرف های گنجي به زبان خودش را بايد ملاک قضاوت درباره ی او گرفت. در مصاحبه اش با بي بي سي يا شايد جای ديگر يا در سخنراني اش در لندن که شنيدم، از قول ماندلا با نقل به مضمون مي گفت که "اين انتظار که همه چيز يک شبه حل بشود انتظار بي جايي ست اما بايد راه افتاد از يک جايي". مگر ماندلا جز اين که در زندان بود کار ديگری هم انجام مي داد؟ اصلأ مگر زنداني را برده اند زندان که تازه فعاليت سياسي اش گل بکند؟ آن جا که همه اش محدوديت است

برای من جواب همين است که گنجي گفته. بايد موضوع را آورد وسط ميدان و درباره اش همفکری کرد و راهش انداخت. اتفاقأ خود گنجي هم در سخنراني اش در لندن به وضوح گفت که انتظار داشتن از خارجي ها برای توليد رهبران سياسي و دموکراتيک کردن سياست در ايران از اساس مردود است. او هم مثل عبادی مي داند که گره ی سياسي ايران را بايد با همين مردمي که به مذهب معتقدند و حداقل نشان داده اند که آدم خودشان را در سياست بيشتر از آدم خارجي قبول دارند حل کرد. تا به حال هم فقط درباره ی جدايي حوزه ی دين از سياست حرف زده و نه لامذهب شده و نه اعتقاداتش را نسبت به جامعه و مردم عوض کرده

به نظر من ما داريم دوباره پشت آدم های فکری مان، نه اجرايي مان، را خالي مي کنيم، اتفاقي که بارها در تاريخ معاصر ايران رخ داده. آن ها را خانه نشين مي کنيم چون هنوز هيچکداممان فعالانه در ساده سازی افکار آن ها تلاش نمي کنيم. بعد سال ها مي گذرد و تازه مي بينيم آن بيچاره ها چه مي گفتند ولي ديگر دير شده و ما گرفتاری هايمان انباشته تر شده اند. آن اجرايي مان را برای اين نوشتم که مي دانم خيلي ها اين صفت فکری را به خاتمي هم متصف مي دانند که من هم در زندگي غير اجرايي اش باورش دارم اما او آدم اجرايي بود و بر خلاف آدمي مثل گنجي که فقط اختيار اعتصاب کردن خودش را دارد خاتمي دست بازتری داشت، طولاني اش نمي کنم

گنجي اگر جايش را با يک آدم ديگری هم عوض کند باز هم داستان همين مي شود چون آن لايه ی مياني که کارش پردازش و انتقال فکر از نخبگان به مردم است وجود ندارند. راست و حسابي اش را بگويم که راحت بشوم. من معتقدم اگر دموکراسي در ايران اين همه جانفرساست به دليل فقدان آن گروه ديلماج های اجتماعي ست که بايد حرف ها را بين بالاتر ها و پائين تر ها به زبان همان گروه ها منتقل کنند. مي دانيد جنجال اصلي در ايران بر سر اين است که همه مي خواهند با هم بروند در لايه ی بالايي بنشينند و بعد هم به زبان خودشان با مردم حرف بزنند و اين با ماهيت هيچ جامعه ای سازگار نيست. يعني بايد برويم يک اتوپيا بسازيم که همه ی علاقمندان بالانشيني را راضي کند که بلاخره در آن جا گرفته اند والا هيج کس در ايران تاب تحمل نشستن در لايه ی مياني را ندارد و هميشه داد وفغان از بيسوادی مردم و گوسفند مآب بودنشان به هواست در حالي که در فرانسه اش هم اگر همين لايه ی مياني وجود نداشت تا به حال آن جا هم صد بار بدتر از افعانستان بود

مشکل ما در ايران فقدان لايه ی پردازشگری ست که بتواند با مردم حرف بزند و حرف نخبگان يا حتي آدم هايي را که فکری دارند بفهمد. اين لايه را روزنامه نگارها بايد بسازند اما مثلأ روزنامه نگار ايراني مي شود محمد قوچاني که روزنامه اش بايد بشود ماهنامه يا فصلنامه و برای آن لايه ی بالايي منتشر بشود. او اين حرف ها را مي نويسد به اسم لايه ی مياني اما جز اين که اسم آنچه منتشر مي شود روزنامه است تنها چيزی که از آن به مردم عادی مي رسد روزنامه ی کهنه شده ای ست که مي شود روی آن سبزی خشک کرد

روزنامه ها و روزنامه نگارها در ايران دارند برای بالانشيني رقابت مي کنند و آن چيزی که دارد زير دست و پای شان له مي شود افکاری از قبيل افکار گنجي ست. روزنامه های بالانشين ايران افکار گنجي و عبادی را مي گذارند برای کيهان که خودش را به هر زور در لايه ی پائيني نگه داشته که بتواند حرف نخبگان را وارونه به مردم تحويل بدهد. آنوقت صد برابر زور مي خواهد که همان افکار وارونه را دوباره برگرداند سر جای اول، تازه اگر بشود

من يک بار نظرم را درباره ی سروش هم نوشته بودم که او هم در فقدان همين لايه ی مياني پردازشگر مجبور شده خودش افکارش را ساده کند و به مردمي که اطرافش را مي گيرند بگويد. ما بيخود و بي جهت داريم نيروهای فکری مان را به زمين مي زنيم چون همه دوست داريم بالانشين بشويم

يک وقتي همان سال 57 که تازه انقلاب شده بود من در يکي از همين جر و بحث های خياباني در آبادان که البته همه جا هم بود داشتم به جدل کردن يکي از طرفداران احزاب چپ آن روز که فکر کنم ده سالي از من بزرگ تر بود با يک مرد نسبتأ مسن گوش مي کردم. آن طرفدار چپ داشت خودش را مي کشت که به طرف بحث اش بگويد مرام حزب شان چيست و آن آقای مسن دائم مي گفت شما که همه اش مي گوئيد اشتراکي من اصلأ نمي فهمم چطور آدم زنش را مشترک بشود با يکي ديگر. آخر سر آن جوان چپ از فرط عصبانيت خون دماغ شد و نتوانست ادامه بدهد. بيچاره دو ساعت داشت کلنجار مي رفت که بگويد اصلأ اشتراکي معني اش اين نيست که زن ها مشترک باشند و ديگر قد نداد که به مابقي مواضع حزبش برسد

حالا گنجي شده است حکايت امروز ما که همگي مي خواهيم گروهي از در برويم بيرون و همزمان گزارش بيرون رفتن مان را هم با زبان فلسفي به مردم بدهيم. نه که گير کرده ايم توی چهار طاقي در خروجي آنوقت کيهان با خيال راحت دارد همه ی مراسم را گزارش مي کند. شما جای مردم بوديد خنده تان نمي گرفت؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار