حکايت همگرايی و آن که روی پشت بام ماند

با همه توپ و تشرهايی که بابت رحيم‌مشايی به احمدی‌نژاد می‌زنند ولی رحيم‌مشايی سر جای خودش هست و احمدی‌نژاد هم از او حمايت می‌کند. از طرف ديگر رحيم‌مشايی به تنهايی توانسته تا جايی در حوزه معمم‌ها جلو برود که صدای رهبران‌شان را درآورده که "حکومت دينی يا اسلام بدون روحانيت" نقشه دشمنان است، طبيعی‌ست که فعلن نمی‌توانند به صراحت بگويند دشمن يعنی احمدی‌نژاد چون آنقدر از او حمايت کرده‌اند که به اين سادگی‌ها نمی‌توانند ميدان را خالی کنند. منتهای مراتب درست در اين نقطه يک همگرايی ميان معمم‌های هر دو جناح پديد آمده، يعنی هاشمی رفسنجاني و محافظه‌کاران هر دو يک حرف را تکرار می‌کنند و از قضا عامل اين همگرايی هم خود احمدی‌نژاد است. ولی يک چيزهايی در اين بين هست که موشکافی کردن درباره‌شان ممکن است جالب باشد.

بين "حکومت دينی بدون روحانيت" و "اسلام بدون روحانيت" به همان اندازه تفاوت وجود دارد که ميان يک حکومت دينی و يک حکومت سکولار. اگر حکومت دينی باشد لاجرم می‌بايست آن‌هايی حکومت را اداره کنند که از جنبه دينی اطلاعات بيشتری دارند. بلاخره يک خلبان بد از کسی که يک بار سوار هواپيما شده برای هدايت هواپيما قابل قبول‌تر است. معمم‌ها در يک حکومت دينی ناچارند مسئوليت اداره حاکميت را بپذيرند چون سر و کارشان و توليدات مراکز تربيتی‌شان برای اشتغال در امور دينی بيشتر از سايرين است. اين ناچاری از همان ابتدای انقلاب هم خودش را نشان داد و اين که خمينی مجبور به تغيير عقيده‌ شد و معمم‌ها را به قبول مناصب حکومتی تشويق کرد چيزی جز الزامات يک حکومت دينی نبود. منتهای مراتب اسلام بدون روحانيت کاملن معناپذیر است و اين همان حرفی‌ست که سروش هم در قبض و بسط تئوريک شريعت و بعدتر بارها آن را توضيح داد. اصل داستان در فهم دين به عنوان يک موضوع شخصی‌ست که در هر دوره‌ای بنا به رشد دانش بشری می‌تواند متفاوت باشد، در اينصورت هر آدمی می‌تواند با رجوع به عقل خودش بهترين برداشت از دين را برای زندگی شخصی‌اش داشته باشد. در واقع هر کسی می‌تواند برود خلبانی ياد بگيرد، خلبانی چه نوع هواپيمايی هم به کارايی خودش بستگی دارد. نکته جالب اين است که ميان قرائت اسلام بدون روحانيت که سروش از آن حرف زد و قرائت دار و دسته احمدی‌نژاد از اسلام بدون روحانيت هم همگرايی وجود دارد منتها خاستگاه اين دو قرائت هم کاملن از هم جداست درست شبيه به قرائت محافظه‌کارها و رفسنجانی از ناکارآمدی معمم‌ها در اداره حکومت.

حالا سؤال اين است که با چنين همگرايی چرا اين حضرات همديگر را تحمل نمی‌کنند يا دستکم در همين موضوع همگرايی با هم همکاری نمی‌کنند و بعد بر سر غنائم به توافق برسند؟ به نظر من اصل موضوع در فلسفه و عملگرايی‌ست. چيزی شبيه به "فکر کردن در حال دويدن" يا "فکر کردن در حال خواب". حالا توضيح می‌دهم که چرا "فکر کردن در حال نشستن" توی اين دوگانه نيست.

اسلام به عنوان يک الگوی حکومتی و بخصوص تجربه سی ساله جمهوری اسلامی و ناکامی‌های تئوريک در عرصه حکومتداری باعث شده موضع معمم‌های سنتی مبنی بر کنار نشستن از حوزه سياست تقويت بشود. سنتی‌ها می‌دانستند که بايد به هر قيمتی که شده از حکومت کردن مستقيم پرهيز کنند ولی در پشت صحنه قدرت را در دست داشته باشند. بهانه‌اش را هم به گردن غيبت صغری و کبری گذاشته بودند. وقتی تاريخ ايران را از اين جنبه می‌خوانيد حتی به دوران معاصر هم که می‌رسيد و حال و احوال رضاخان و محمدرضا پهلوی را می‌بينيد متوجه می‌شويد مشروعيت حکومت از معمم‌ها بوده، حتی وقتی خود دم و دستگاه سلطنت برای خودش معمم تولید می‌کرده. اين همان مشروعيتی‌ست که بازار هم از طريق معمم‌های خودش برای داد و ستدهای صوری‌اش دست و پا کرده. شاه با همان مشروعيت تبديل شده بود به ظل‌الله يا سايه خدا و بازاری‌ها شده بودند کاسب حبيب‌ خدا. بنابراين از جنبه‌ی اهل عمامه‌ سنتی هيچ آدم عاقلی چنين قدرتی را نمی‌گذارد زمين که قدرت روی صحنه را بردارد و تبديل بشود به آماج حمله. خوب مدرنيته بر خلاف تصور شاه که فکر می‌کرد معمم‌ها را تا آخر دنيا می‌شود به اسم ارتجاع سياه معرفی کرد در حوزه هم نفوذ کرد و معمم‌های مدرن توليد شدند. نمونه همين مدرن‌ها امثال مطهری و مفتح و باهنر بودند که درس خوانده‌ی دانشگاهی شدند و کتاب‌های درسی را تأليف کردند. شاه در يک مورد ديگر هم اشتباه کرد و فکر می‌کرد کمونيسم هم تا ابد تغيير نمی‌کند و می‌شود آن را به اسم ارتجاع سرخ نامگذاری کرد. گورباچف نمونه‌ی مدرن شده‌ی کمونيست‌های صدر هيات رئيسه اتحاد جماهير شوروی بود که خودش نظامی را که از آن برخاسته بود مضمحل کرد. درست همين چيزی که دارد به سر جمهوری اسلامی می‌آيد. سنتی‌های حوزه چنين داستانی را می‌دانستند چون امثال آغامحمدخان را ديده بودند که هم فقيه بود و هم پادشاه و جز بدنامی چيزی از خودش باقی نگذاشت. بنابراين در تمام سی سال گذشته نيروی بازگشت به حوزه در ميان معمم‌ها وجود داشت. حتی از جنبه عملی هم حوزه نجف که به طور سنتی از سياست کناره‌گيری می‌کند در حال دور شدن با شتاب از حوزه‌های قم و مشهد بوده که حالا از همه وقت مشهودتر است. بنابراين احمدی‌نژاد به طور مشخص از طريق معمم‌های سنتی پشتيبانی می‌شود تا به هر ترتيبی که شده معمم‌ها را از حکومت دور کند. خيلی طبيعی‌ست که معمم‌های سنتی برای حفظ جايگاه خودشان و برخلاف نظر خمينی که معتقد بود " حفظ نظام از اوجب واجبات است" بر اينکه حفظ اسلام از اوجب واجبات است رأی بدهند.

آن همگرايی که ميان محافظه‌کارها و رفسنجانی هست از همينجا سرچشمه می‌گيرد. هر دوی اين‌ها معمم‌های مدرن هستند که می‌خواهند حکومتداری کنند. معمم‌های مدرن برای حکومت کردن تئوری حکومتی ندارند برای همين هم هست که مدام کارهای عجيب و غريب می‌کنند. اين را از فتواها و نظراتی که درباره‌ی مسائل اجتماعی می‌دهند می‌شود فهميد. مثلن وقتی به معمم‌های سنتی می‌گوييد آموزش معنای آن عبارت است از نظام حوزوی که استاد به شاگرد خرج تحصيل می‌دهد. ولی وقتی به مدرن‌هايی مثل رفسنجانی می‌گوييد آموزش می‌گويند دانشگاهی که دانشجو به استاد پول می‌دهد. وقتی به سنتی‌ها می‌گوييد چه کسی خرج حوزه را می‌دهد می‌گويند مردمی که خمس و زکات می‌دهند ولی به محافظه‌کارها که نمونه مدرن‌ شده معمم‌ها هستند می‌گوييد چه کسی خرج حوزه را می‌دهد می‌گويند دولت. اين را که بگيريد و برويد همه جا می‌توانيد تفاوت ميان نگاه سنتی‌ها و مدرن‌ها را ببينيد. برای همين هم هست که گروه رفسنجانی و محافظه‌کارها همگرايی دارند. وقتی اين حضرات برای حکومت کردن تئوری ندارند لاجرم کارشان می‌شود و روش‌شان عبارت است از" فکر کردن در حال دويدن". واقعيتش هم همين است که حکومت را نمی‌شود متوقف کرد تا اول برايش تئوری خلق کنند بعد راهش بيندازند بنابراين بايد همينطور که می‌دوند برای قدم‌های بعدی‌شان هم فکر کنند. حالا چرا همديگر را تحمل نمی‌کنند؟ برای اين که رقابت بر سر اين است که چه کسی می‌تواند قهرمان ميدان بشود و احمدی‌نژاد را ضربه فنی کند و برسد به مقصد که همانا حکومتداری‌ست. منتها احمدی‌نژاد از حمايت سنتی‌ها برخوردار است و اين را متوجه شده که آن‌ها مايلند هر طوری که شده بروند پشت صحنه بنابراين به راحتی می‌تواند روی تصميمات و حرف‌هايش پافشاری کند و در نتيجه با هر دو گروه سرشاخ بشود.

پس چرا خامنه‌ای از او حمايت می‌کند؟ صبر کنيد می‌نويسم. اين را که چرا سروش و احمدی‌نژاد همگرايی دارند را توضيح بدهم بعد خامنه‌ای را می‌نويسم. حالا بهتان هم برنخورد اگر موافق نيستيد. اين‌هايی که نوشتم از آسمان نيامده پايين. هر جايی به نظرتان جواب نمی‌دهد بنويسيد بلاخره فسفر برای همين مواقع خوب است که بسوزانم و جواب پيدا کنم. اگر هم جواب نداشتم يک چيزی ياد می‌گيرم ازتان.

خوب، سروش می‌گويد فهم دين از خود دين جداست و هر روز تغيير می‌کند و برای هر آدمی هم يک جور است. بنابراين هر کسی هر جوری که خواست فکر کند. اين حرف يعنی اگر دوست داريد برويد دنبال فکر خودتان آزاديد و اگر دوست داريد مقلد کسی بشويد هم آزاديد. جالب هم هست که سروش به معمم‌ها به عنوان يک طبقه اجتماعی هم باور ندارد که من اين يکی‌اش را خيلی می‌پسندم. يعنی هيچ ضرورتی ندارد که از تولد تا مرگ و تا ازدواج و طلاق را به واسطه يک معمم انجام بدهيد. مشابه همين حرف را احمدی‌نژاد هم گفته است همان وقتی که خطاب به مراجع گفته بود اين آقايان عزيزان ما هستند ولی اداره دولت با يک تشکيلات ديگری‌ست. يعنی اداره با مسجد فرق دارد. احمدی‌نژاد دو تا از معمم‌های کابينه‌اش را هم از کار برکنار کرد که تکليف معمم‌های مدرن هم معلوم بشود. اين دو نفر عبارت بودند از اژه‌ای و پورمحمدی. در حالی که حتی در دوران خاتمی با آن افتضاحی که بابت قتل‌های زنجيره‌ای پيش آمد دری نجف‌آبادی هم خودش استعفا داد. از قضا که سروش هم به سمت معمم‌های سنتی گرايش دارد. هر دوی اين‌ها با وجود علاقمندی‌شان به اين که معمم‌ها بايد سنتی باشند و به حوزه‌ها برگردند ولی پاکدامنی حکومت را ناشی از مراقبت آن‌ها می‌دانند. يکی دو ماه پيش سروش يک گلايه‌ای از سبزها کرده بود که بلاخره خداباورها و دينمدارها هم هستند و نبايد در حالی که با جمهوری اسلامی درگيريد از آن طرف هم چراغ معرفت دينی را خاموش کنيد. احمدی‌نژاد هم پاکدامنی حکومت را ناشی از لطف امام غايب می‌داند و آموخته‌های خودش را در اينباره از معمم‌ها می‌داند. يادتان هست ابطحی نوشته بود که احمدی‌نژاد از کدام آموخته‌ها می‌گويد؟ منتها اين که آدم با چاوز و ايوو مورالس دوست باشد بعد از امام غايب حرف بزند و همزمان بخواهد با همين رويه جهان را هم مديريت کند و از آن طرف فهم دين از خود دين جدا باشد ولی باز منبع پاکدامنی حکومت را در معمم‌های سنتی جستجو کند فقط در يک حالت می‌تواند اتفاق بيفتد. اين که آدم توی خواب هر کاری می‌تواند انجام بدهد، حتی فکر کردن. اين اسمش روياست.

حالا خامنه‌ای. چرا از احمدی‌نژاد حمايت می‌کند؟ برای اين که چاره‌ای ندارد. به نظر می‌رسد که او رفته است بالای بام و نردبان را شکسته ولی واقعيتش اين است که نردبان را برای او فراهم کردند که برود روی بام و بعد آن را شکستند و ايشان آن بالا گرفتار شده. اين که هی داد می‌زند که نخبگان بايد تکليف‌شان را روشن کنند معنی‌اش اين است که در فقدان تئوری‌های حکومتی، آن بالا نشستن و رهبری کردن نياز به برنامه روزانه دارد که از امروز بشود رسيد به فردا. اين برنامه را کسانی نمی‌توانند به او بدهند که هنوز وجه تسميه‌شان اين است که يک نانوايی را هم نمی‌توانند اداره کنند. از اين طرف هم وقتی حکومت برای اداره خودش تئوری ندارد چطوری می‌تواند برای مديريت جهان تئوری بتراشد؟ تمام نردبان‌هايی که ممکن بود از طريق معمم‌های سنتی يا دوستان سابقش در حکومت زير پای او باشد شکسته شده و در نتيجه ايشان روی بام تبديل شده به پادشاه بی وارث.

من گاهی فکر می‌کنم برای بقای جمهوری اسلامی هيچ انتخابی بهتر از ميرحسين نبود. همانطوری که خاتمی بهترين انتخاب بود. منتها اگر به اوضاع بعد از خاتمی نگاه کنيد آنوقت متوجه می‌شويد که دو تا راه حل می‌توانست وجود داشته باشد که جمهوری اسلامی را به اين نقطه نرساند. يکی اين که ناطق نوری رئيس جمهوری می‌شد و آن ديگری تمديد رياست جمهوری رفسنجانی. ناطق نوری انتخاب محافظه‌کاران بود و رفسنجانی انتخاب معمم‌های مدرن. باهنر برای ناطق نوری تبليغ می‌کرد، مهاجرانی برای رفسنجانی. حالا باهنر می‌گويد مجلس شورای اسلامی می تواند بحث عدم کفایت رئیس جمهور را طرح کند، مهاجرانی هم عنوان يادداشتش را می‌گذارد آغازی برای پايان احمدی‌نژاد. همگرايی را می‌بينيد؟

نظرات

پست‌های پرطرفدار