از اين طرف، از آن طرف

بريزبن يکباره خيلی فجيع سرد شده. البته خيلی هم تشکر از اين سرما که بلکه يک کمی مثل آدم حسابی لباس بپوشيم. خفه شديم از بس که شورت و تی‌شرت و کفش تابستانی پوشيديم. سال گذشته که رفته بودم سوئد و دانمارک معلوم شد همين لباس‌های آدم حسابی زمستانی بريزبن هم به هيچ دردی نمی‌خورند. به قدر لباس زير هم گرما درست نمی‌کردند. توی مالمو که بودم يک پالتويی خريدم که به نظرم هزار سال ديگر هم نمی‌شود توی بريزبن بپوشمش. اشتباه کردم همانجا پالتو را ندادم به يکی از دوستانم که لااقل استفاده‌ کند. خلاصه حالا نوشتم خيلی فجيع سرد شده شما در همين حد هوای بهاری بريزبن حساب کنيد.

اين از مثلن شروع زمستان.

با يک خانم نسبتن مسنی توی دانشگاه حرف می‌زدم معلوم شد کتابدار است و دو سال پيش بازنشسته شده. گفت دو هفته ديگر قرار است برود کمک يکی از دوستانش که يک خانمی‌ست که خيلی سال پيش کتابدار دانشگاه ملی استراليا در کنبرا بوده و از بعد از بازنشستگی بعضی روزها می‌رود محل کار سابقش برای کار داوطلبانه توی کتابخانه. می‌گفت برای سه هفته کنبرا می‌ماند و قرار است ماشين دوستش را براند چون دوستش که 95 سال سن دارد چند وقت پيش زمين خورده و دستش آسيب ديده. با دست آسيب ديده هم که نمی‌شود رانندگی کرد. گفتم حالا تا قبل از زمين خوردن راحت رانندگی می‌کرده؟ گفت آره مشکلی نداشته ولی مادر من که 92 ساله‌ست شش ماه پيش گفت منبعد پياده‌روی می‌کند چون اينروزها خيلی پشت فرمان نشسته و تنبل شده. گفتم بنويسم اينجا بلکه ياد بگيريد از بعد از 60 سالگی شروع نکنيد به اين که از ما که گذشت.

اين هم از امور سن و سال.

ديدم توی يکی از تابلوهای اعلانات دانشگاه يک آگهی هست که هر گرفتاری توی دنيا دارين راه درمانش اينه که بياين يک سر اينجا و هيپنوتيزم بشين. تقريبن تمام مشکلاتی که به فکرتان می‌رسد همه‌شان را نوشته بودند توی آگهی. زير آگهی هم اسم يک آقای دکتر ايرانی نوشته شده که همين ايشان کار هيپنوتيزم را انجام می‌دهند. به شدت هوس کردم هيپنوتيزم بشم. جدی جدی. خيلی هم دوست دارم وقتی توی هيپنوتيزم هستم از حال و روزم فيلم بگيرند که بعد خودم تماشا کنم ببينم چطوری بودم. از قضا که يک وقتی يک هيپنوتيزور درست و حسابی آمده بود راديو و آمد گروه دانش برای اجرای هيپنوتيزم. يکی از مديران خيلی قدر قدرت و خيلی عرزشی صدا و سيمای فعلی هم که آن موقع‌ها هنوز کاره‌ای نبود آمد دفترمان و همين ايشان را هيپنوتيزم کردند. حالا جالب شده که هيپنوتيزور توی بريزبن هم ايرانی‌ست. شماره تلفنش همين کنار دستم هست و نشانی‌اش هم نزديک است به دانشگاه. يک وقتی من و اسماعيل ميرفخرايی برای ساخت يک مجموعه علمی تلويزيونی راه افتاديم اين طرف و آن طرف به دنبال اهل طب جايگزين. از هوميوپاتی و طب سوزنی تا کهکشان درمانی و علی اکبری. البته آن مجموعه تلويزيونی ساخته نشد ولی تجربه‌اش جالب بود. حالا بلکه اين هيپنوتيزم را تبديل کنم به يک گزارش علمی يا فيلم خودم را بگذارم توی وبلاگ که ببينيد. فعلن که دارم فکر می‌کنم اعترافات هيپنوتيزمی‌ام چه‌ها که‌ شود ... بدو بدو آتيش زدم به مالم ...

اين هم از هيپنوتيزم.

امروز از توی محوطه دانشگاه داشتم رد می‌شدم ديدم يکی از باغبان‌ها داشت فحش ناموسی می‌داد به بوقلمون‌ها. يعنی بوقلمون آن اطراف بود نابود شده بود. البته من باغبان دانشگاه بودم هر روز به خلايق بوقلمون کباب می‌دادم بخورند حالش را ببرند. اين حضرات بوقلمون راه به راه می‌روند توی باغچه‌ها و به قدر يک تپه خاک را می‌ريزند اين طرف و آن طرف که يک چيزی برای خوردن پيدا کنند. از جنبه قانونی هم که نمی‌شود دست بهشان زد، در نتيجه باغبان‌های دانشگاه هر روز بايد دو سه ساعت کار کنند که تپه‌های خاک را برگردانند توی باغچه و باز فردا همين بساط تکرار می‌شود. يک گروه جانورشناس شير پاک خورده‌ای هم برداشته‌اند به پاهای اين بوقلمون‌ها پلاک زده‌اند که کار تحقيقاتی انجام بدهند. يعنی قوز بالای قوز. منتهای مراتب آدم دلش لک می‌زند برای يک کمی بی‌قانونی در مورد بوقلمون‌ها. رفتم نزديک همان باغبان مورد نظر گفتم اين بوقلمون‌های توی محوطه را که می‌بينی ما ايرانی‌ها با گوشت‌شان يک چيزی درست می‌کنيم که اسمش حليم است و برای صبحانه می‌خوريم. گفت يعنی همين بوقلمون‌هايی که ما داريم؟ گفتم دقيقن همين‌ها. يک کمی هيجان زده شده بود که شايد من و دوستانم هوس کرده باشيم در گراميداشت حليم پزی‌های ايران يک خدمتی به بوقلمون‌های دانشگاه بکنيم. گفت حالا اينجا از اين غذاها که گفتی نيست؟ گفتم نه متأسفانه. فکر کردم اگر چند نفری از دوستانم احساس دلتنگی‌شان برای حليم ايرانی لبريز بشود يک روز تعطيل آخر هفته همگی در دانشگاه حضور بهم برسانيم و ضمن گراميداشت ياد و خاطره حليم پزی‌های ايرانی يک باری هم از روی دل باغبان‌های دانشگاه برداريم. يعنی امروز که ديدم چه چارواداری‌هايی نصيب بوقلمون‌ها می‌کند به نظرم رسيد خيلی خوشحال بشود که ما يک سر کوچکی به فرهنگ پخت و پزمان بزنيم.

اين هم از بخش تغذيه.

نظرات

پست‌های پرطرفدار