سه دهه قضاوت و محکوميت

پدر و مادرم هر دو بعد از انقلاب در جريان پاکسازی‌ها در سال 58 در خرمشهر از کار برکنار شده بودند. سال بعد هم جنگ درگرفت. شد قوز بالای قوز. يک وقتی حدود سال 61 خبر دادند که پاکسازی‌ها هردمبيل بوده و اگر اعتراضی داريد نامه بياوريد که به کارتان رسيدگی بشود. بماند که توی همان هردمبيلی اعدام هم کرده بودند. کسی بايد می‌ماند کنار مادرم و خواهرم و برادرم در اهواز جنگزده بنابراين پدرم گفت نامه می‌نويسم می‌دهم تو ببری تهران. هواپيمايی که در کار نبود، بود هم باز ما پول نداشتيم. چند تا کوپه قطار بود که بسختی بليت برای‌شان گير می‌آمد و باقی هم فقط برای مهمات و رزمنده‌ها بود. می‌ماند اتوبوس برای سفر که آن‌ هم شانسی بايد قاطی رزمنده‌هایی که می‌رفتند مرخصی يک جايی توی اتوبوس پيدا می‌کرديد. رفتيم ايستگاه اتوبوس. هر چقدر اصرار و التماس کرديم نشد که برای يک نفر جا پيدا کنيم در نتيجه تنها راهی که ‌ماند اين بود که فردا صبح زود با وسيله نقليه عبوری از اين شهر به آن شهر بروم. محل سوار شدن هم کنار پاسگاه پليس راه اهواز- انديمشک.

تا انديمشک را با يک عده ديگر پشت يک وانت روباز نشستيم. برای اين که جاده در نزديکی‌های شوش زير تيررس توپ عراقی‌ها بود راننده مجبور شد از بيراهه برود تا برسيم به انديمشک. از آنجا تا خرم‌آباد را همراه يک سرباز که می‌رفت مرخصی با تانکر آتش‌نشانی ارتش آمدم. از خرم‌آباد تا اراک را با يک وانت سرپوشيده آمدم که داشت اسباب زندگی يک زن و شوهر جوان را می‌برد اراک. تا قم با يک مينی‌بوس آمدم و بعد تا تهران روی بوفه اتوبوس نشستم. شب ديروقت خرد و خاکشير رسيدم تهران و رفتم خانه يکی از دوستان خانوادگی‌مان. فردايش که راه افتادم بروم ساختمان نخست‌وزيری برای کارهای اداری توی خيابان‌ها همه چيز در شهر عادی بود.

از مهرماه سال 59 که جنگ شروع شد تا حدود تابستان 61 که رفتم تهران هرگز و هرگز اوضاع شهر و زندگی در خوزستان عادی نبود. يا زير چادر زندگی می‌کرديم- زمستان و تابستان- يا از ترس بمب و موشک توی سنگر بوديم. خيلی که اوضاع به نظر عادی می‌رسيد بعضی شب‌ها با صدای آژير همگی از خانه می‌رفتيم بيرون و يک جايی توی خيابان تا آرام شدن وضعيت می‌مانديم. منتها در تهران، سر و وضع آدم‌ها عادی بود، لباس تميز پوشيده بودند. مغازه‌ها باز بودند و زندگی جريان داشت. و اين درست برخلاف تصور ما بود که فکر می‌کرديم همه با هم درگير جنگ هستيم. همه درگير نبوديم و واقعن کسی در بين مردم عادی مقصر نبود. شب همان روز، و در کمال ناباوری من، يک جشن تولد هم برگزار شد که من هم دعوت شدم منتها از فشار عصبيتی که داشتم نتوانستم بروم. سه چهار سال پيش درباره همان شب توی همين وبلاگ نوشته بودم.   

چند سالی بعد از جنگ، در راديو کار می‌کردم. رفته بودم حقوقم را از بانک ملی شعبه ميدان ارک بگيرم. يک آقايی توی صف جلوی من ايستاده بود. نوبتش که شد صندوقدار به يک کاغذی که روی ستون کناری‌اش چسبانده بود اشاره کرد و ازش پرسيد "به بازسازی خرمشهر کمک نمی‌کنی؟". آقای جلویی گفت "اونوقتا اينا آب‌شون هم خارجی بود حالا يه ذره آب معمولی بخورن". خيلی هم بيراه نمی‌گفت. نوع زندگی در خوزستان قبل از انقلاب و جنگ خيلی با آن چيزی که بعدها به سر اين مناطق آمد فرق داشت. باز کسی در آن مورد هم مقصر نبود.

من هر بار که به ويرانی‌های بلايای طبيعی يا موضوعاتی مثل غزه فکر می‌کنم به نظرم می‌رسد ساده‌ترين کار اين است که درباره آدم‌ها و برخوردهای‌شان با اين وقايع قضاوت کنيم. مثلن بپرسيم آنوقتی که من جنگزده بوديم و زير چادر زندگی می‌کردم خانم يا آقای فلانی کجا بوده؟ چرا مردم کمک نمی‌کنند؟ چرا محکوم نمی‌کنند؟ چرا حمايت نمی‌کنند؟ چرا راحت‌طلبی می‌کنند؟ چرا کنج عافيت نشسته‌اند؟ و از قضا همين‌ها باعث شده اصل موضوع که عبارت باشد از عدم حمايت از ترويج تفکری که عمل به آن خسارت‌بار است دست نخورده باقی بماند. تفکر زندگی باری به هر جهتی که به ساخت خانه‌های بی‌حساب و کتاب منجر می‌شود، يا تفکر برتری يک عقيده که منجر به حذف غير آن می‌شود. سه دهه محکوميت بيل و کلنگ و موشک انداز بسياری از ما را از محکوميت فردی و اجتماعی هرهری مسلکی و خودبرتربينی بازداشته است.

نظرات

‏ناشناس گفت…
سلام
چقدر خوب که بعد از مدتها مینویسید. اینقدر خوب بود که من تصمیم گرفتم به جای خوندنتان در گوگل ریدر از فیلتر شکن استفاده کنم و کامنت بگذارم.
برای این نوشته
راستش خاطرات گذشته با این نوشته خیلی زنده شد. ما در منطقه جنگی نبودیم ولی زیاد موشک باران میشدیم. یادم هست همیشه مردم تو سطح شهر آرزو میکردن تهران موشکباران بشه تا حکومت بفهمه جنگ یعنی چی. به نظر هم میرسه همینطور شد درسته؟
مرضیه

پست‌های پرطرفدار