يوگا در ماشين و باقی قضايا

يک کمی اطلاع‌ رسانی کنم که بعد حرف تويش درنيايد که اين بابا رفته به امان خدا.

يک کلاسی هست توی باشگاه که از بيرون که نگاه کنيد می‌بينيد همه در حال رقص هستند. البته در حال رقص هم هستند منتها من احساس ژنتيکی‌ام اين بود که اگر همين چيزی که از بيرون دیده می‌شود از داخل هم وجود داشته باشد بنابراين يا بايد طی مراسمی به شهروندی خوزستان‌ام پايان بدهم، يا اصولن خونم ريخته که بروم توی آن کلاس مورد بحث. ديدم همين که خونم بريزد بهتر است. در نتيجه رفتم توی کلاس. الان سه هفته می‌شود که از داخل هم همانطوری‌ست که از بيرون ديده می‌شد. داستان البته يک کمی بامزه‌تر شد که متوجه شدم آن بابايی که هر بار ملت را می‌رقصاند، يک جوری که از چهار ستون بدن‌شان آب می‌چکد، اصلن دکتر داروساز است. هفته اول با شکسته نفسی- که يک چيزی‌ست که در مورد رقص در ما خوزستانی‌ها اصلن نيست- آمدم بروم توی کلاس بعد ديدم بهتر است با سربلندی بروم. تازه کلاس شروع شده بود و چون تازه‌ وارد بودم جناب مربی فرمودند که فکر می‌کنی از پس کلاس بربيای؟ گفتم تو فکر می‌کنی چقدر طول بکشه مثل من برقصی؟ ملت هم که منتظرند يکی ادعايش بشود. خلاصه که دردسرتان ندهم کلاس به خوبی و خوشی به پايان رسيد و اگر تلفاتی هم بود از بين ديگران بود که گير کرده بودند که من و مربی چقدر باید ملت را برقصانيم که بلکه روی يکی‌مان کم بشود. هفته دوم چند دقيقه زودتر از کلاس رفتم ايستادم دم در. بعد که مربی آمد گفت اين هفته يک کمی بيشتر تمرين می‌کنيم. يک چپ چپی هم نگاه کرد که مثلن حالا در خدمتيم. فکر کردم من بايد آخر کلاس روی نقشه جغرافيايی محل خوزستان را به اين بابا نشان بدهم که منبعد حواسش باشد با کی طرف است. از خوش شانسی هر چقدر هم که موسيقی گذاشت همه‌اش برزيلی بود، خوزستان هم که اصولن برزيلته. احساس برزيل- وطنی هم که کار می‌دهد دست آدم. خلاصه که کلاس هم تمام شد و رفتم خداحافظی کنم فرمودند هفته آينده را می‌آيم ولی از هفته بعد يک نفر ديگر کلاس را اداره می‌کند تا از سفر کاری برگردم. گفتم چه کاره هستی؟ گفت داروساز. يک کمی گپ زديم معلوم شد مدير منطقه‌ای يک شرکت داروسازی‌ست که هر ماه بايد يک سری به دفاترشان در شهرهای مختلف ايالت بزند. شب‌های جمعه هم که يک دکتر ميکروبشناس کلاس رقص مجانی سامبا دارد توی ميدان مرکزی شهر. دو سه تا جراح هم سراغ دارم که کلاس مجانی تانگو دارند. يعنی اين که اساسن دنيا دارد عوض می‌شود مربوط به همين چيزهايش است.

اين از باشگاه که خدا روزی‌تان کند مشرف بشويد.

اوايل پارسال يک مجموعه سه تايی سی‌دی خريدم که همه‌اش موسيقی يوگاست. بهترين نوع موسيقی برای وقت‌هايی‌ست که نياز به تمرکز داريد. از همان وقت سی‌دی‌ها را گذاشتم توی ماشينم که هر وقت نياز بود بشنوم. چند روز پيش داشتم از دانشگاه می‌آمدم ديدم خيلی نياز به تمرکز دارم. يکی از سی‌دی‌ها را گذاشتم توی پخش ماشين و موسیقی شروع شد. شيشه‌های ماشين هم پايين بود. ده دقيقه بعد ديدم خيلی خوب می‌شود دست و پايم را دراز کنم و نفس عميق بکشم. يک دست و يک پايم را به زور و همينطور پشت فرمان دراز کردم و رسيده بودم به نصفه‌های نفس عميق ديدم يک ماشين پليس کنارم ايستاده، مأمور پليس هم زل زده به حال و روز يک دست و يک پا درهوای من. گفتم همينطور با اين وضعيت می‌برندم پاسگاه پليس. گير کرده بودم که حالا چه کار کنم. متوجه شدم يک چيزی دارد می‌گويد. دقيق‌تر که شدم ديدم دارد می‌گويد خيلی خوبه داری يوگا کار می‌کنی. يعنی اصولن بريدم. همين يکی از جنابان پليس توی خيابان داشتم پياده از عرض خيابان رد می‌شدم 20 دلار جريمه‌م کرد که چرا برای چراغ قرمز نايستادی، عرض خيابان 15 متر هم نمی‌شد، هيچ ماشينی هم نبود. حالا در حال رانندگی دارم يوگا کار می‌کنم يکی ديگرشان اينطوری‌ست. گفتم لابد يوگا توی ماشين شخصی در حال حرکت جزو حقوق شهروندی‌ست.

اين هم از يوگا.

هفته پيش توی موزه آمدند گفتند يک گروه محقق اندونزيايی آمده‌اند برای بازديد و خيلی خوب است که بهشان يک کمی توجه کنيم چون دانشگاهی هستند. قرار شد هر بخش موزه را بدهند يکی‌مان که همراهی‌شان کنيم که اگر سؤالی دارند جواب بدهيم و يک کمی عزت و احترام ببينند. قرار شد من ببرم‌شان مجموعه حشرات را ببينند. يک اوضاع خند‌ه‌داری شد که من دو روز هر وقت به يادش می‌افتادم از خندم هلاک می‌شدم. توی بخش حشرات هر نمونه‌ای را که بهشان نشان دادم گفتند "... اِ ... اينو ما می‌خوريم"، "... اينو میندازيم توی ماهيتابه با روغن سرخ می‌کنيم"، "اينو سيخ می‌زنيم روی آتش کباب می‌کنيم" ... همينطور هر چه که توی مجموعه بود را يک جوری می‌خوردند. به يکی‌شان گفتم شما لابد چيزی از محيط زيست‌تان نمانده بس که هر چيزی که هست را يک جوری می‌خوريد. گفت ما به ژاپنی‌ها همين را می‌گوييم. البته خودش هم خنده‌اش گرفته بود که همه مجموعه را به چشم خوردنی بازديد کرده بودند. به يکی از دوستانم که قرار بود قسمت بعدی را نشان‌شان بدهد گفتم اين حضرات غذای‌شان را توی بخش حشرات انتخاب کردند بيزحمت يک جايی ببرشان دسرشان را هم انتخاب کنند که دست آخر صورتحساب بدهيم بهشان. مثلن آمده بودند بازديد علمی، موزه را تبديل کردند به رستوران.

اين هم از محقق جماعت.

يک خانمی توی گروه ما هست که هر روز يک چشمش اشک است يک چشمش خون. از دست کی؟ از دست مادرش. چرا؟ ... مادر اين خانم خيلی اهل کتاب خواندن است منتهای مراتب هر کتابی را نمی‌خواند. از بين اين همه کتاب‌های جور و واجور ايشان فقط کتاب پليسی می‌خواند. يک مکافات خانوادگی‌شان اين است که بگردند کتاب تازه برای مادر محترم پيدا کنند. يک بدبختی‌شان هم اين است که از بس که مادر خانواده کتاب پليسی می‌خواند خودش شده است يک پا کارآگاه. زندگی‌شان را تبديل کرده به کلانتری و هر چه از در و همسايه می‌شنود به سبک پليسی می‌رود سر از ته و توی‌شان دربياورد. گاهی هم خيلی زيادی توی زندگی اين و آن سرک می‌کشد و دعوا و مرافعه‌ی همسايه‌ها را خراب می‌کند روی سر اهل خانه. ديروز فرمودند مادرم قرار است بيايد يک سر دانشگاه که يک روز با همه‌مان نهار بخورد. گفتيم حالا ما چه خاکی بريزيم سرمان با مادرت. فرمودند از هيچ موضوعی که يک کمی نياز به کنجکاوی داشته باشد حرف نزنيد وگرنه دو روز بعدش يا شما با من دعوای‌تان می‌شود يا مادرم با رئيس دانشگاه. ضمنن فرموندند همه‌تان هم بايد باشيد چون مادرم اسم همه‌تان را می‌داند و اگر نباشيد تا معلوم نشود کجا بوديد بدبخت‌تان می‌کند. حالا همه‌مان مانده‌ايم که با اين وضعيت که نه راه پس داريم نه راه پيش چه کار کنيم. فکر کردم من از همه بدبخت‌تر بشوم اگر بفهمد روزنامه نگار هم هستم.

اين هم از نهار خوردن‌مان.

نظرات

پست‌های پرطرفدار